او پرسید مهمترین دغدغه تو چیست ؟ 

من پاسخ دادم یافتن راهی در بین این همه راه 

و او خندید... 

سکانس اول 

  

می گویند ظاهرا اینجا دانشگاه است... 

ظاهرا دانشگاه دوم و شاید سوم ایران ! 

یک بار 

دوبار 

و دست آخر سه بار می گویی بر تخته سیاه بنویس 

چراکه محاسبات تخیلی ات به همراه خط خرچنگی ات بعلاوه انعکاس نور بر وایت برد این کلاس بدون پرده نمی گذارد که ببینیم 

آخر می گوید : 

به من ربطی ندارد ! 

"او" نه "آن"...

تو در این دو راهی یکی را انتخاب کن

اگر پوچ است تو به آن معنا بده 

اگر این خلاء آزارت می دهد 

اگر شباهتی نیست بین تو و آن   

اگر آن بی تفاوت است 

اگر آنقدر دلخوری که ضمیر بیجان برایش به کار می بری  

این که

"او" نه.. 

"آن" ! 

اگر از تنهاییت لذت می برد 

اگر در آن روز،تنها آرزویت بودن آن در بین بودن های دیگر دوستانت بود 

اگر آن برای یک لحظه شیشه شفاف چشمانت ، که از خنده های مکرر برق می زدند را مکدر ساخت 

و ناگاه جدال عقل و احساست را بر آن حاکم کرد که " تو خوب باش نه بد"...    

و این که در این بین ، این دلیل بد شدن تو نیست 

اگر حجم پر از کم بودن لباس هایت دیگر گرمت نمی کند

پس بدان که فصل سرما شده است

بدان که ندیدن و گذشتن باید باید های این روزهای توست

شاید آخر این همه سربالایی  

که نفس هایت را همچون تیک تاک ساعت به جلو و عقب می غلتاند،  

شاید آخر گم شدن در این همه کتاب 

شاید آخر این همه در جا زدن بین این تعریف و آن تعریف در این دیکشنری و آن یکی  

شاید آخر غرق شدن پشت یک میز  

و تکرار کسل آور جابجا شدن نگاه هایت از این سطر به آن سطر 

شاید آخر صبح به پایین آمدن و شب به بالا رفتن از این دامنه 

که ضریب تخیلی  بردش تو را از این همه هیاهو دور می کند 

و فرصتی برای تنها شدن را به سویت پرتاب می کند

شاید آخر این همه... 

یک نفس راحت در انتظار تو باشد...

think

did you see a short story yet? how long is that do you think?anyway 

read this story of ernest hemingway and think about the content of that 

for sale،baby shoes،never used 

 ... 

all of that was this 

now 

think

about

that

"شاید"...

و این تهران  

از بالای این کوه چقدر کوچک و حقیر به چشم می آید 

سکوت و سنگینی سیاهی شب 

و گزند این باد سرد که مجبورت می کند بیشتر به خود بپیچی و مچاله تر شوی

و انبوهی از نقطه های زرد رنگ که که بر قرنیه ی چشمانت نقش می بندند 

ناگهان تو را به ناخودآگاه ترین ناخودآگاهت فرو می برند  

و تو  

به دور ازین همه هیاهو  

در بین این همه انبوهی از تلاطم فقط در پی یک چراغ می گردی   

و می دانی که دور است اما نزدیک 

می دانی که در غرب است نه در شرق 

می دانی که... 

و در این بین 

ناگهان خاطره ای از سلول های خاکستری مغزت عبور می کند 

و تمام خنده های تو را به یکباره فرو می ریزد  

تو باز هم فکر می کنی به عهدی که با خود بستی 

و آن این که: 

صبر کن و نبین   

شاید...

ولی تو می دانی که  

"شاید" جواب تو نیست 

"شاید" راه نجات تو نیست 

"شاید" راه حل آخر نیست 

اما آخر این همه قبول می کنی 

 که   

   "شاید" 

           فعلا 

                آخرین راه حل توست...

دیروز،امروز،فردا...

دیروز

       ما زندگی را

                     به بازی گرفتیم

امروز،او

          ما را...

فردا؟

می روی برو...

  گاهی فکر می کنی رفتن رسیدن است 

اما من چنین احساسی ندارم 

گاهی به بهانه رفتن همه چیز را خراب می کنی 

گاهی 

گاهی به بهانه رفتن  

انسانیت را تباه می کنی  

و می گذری  

و  

می گذری  

تا شاید...  

نه                                                

 رفتن ، رسیدن نیست 

بهتر بگویم: 

هر رفتنی رسیدن نیست 

من دیگر نمی آیم 

تو خود تنها برو

این روزگار است که قضاوت خواهد کرد 

بدنامی من 

و یا شاید تو 

این بهتر است

خودت قضاوت کن...