the world that i wish to be right now

i wish the world was the place of compassion and affection 

i wish people were at peace with  

each others at any time 

had no greed for 

others"properties 

would not try to kill each other 

did not seek their happiness in others unhapiness

آنگاه که خدا می شوند...

دیشب ساعت 9 که از سالن مطالعه آی تی بیرون اومدم ، در فضایی که سکوت و تاریکی براون سنگینی می کرد شروع کردم به پیش رفتن و پیش خود فکر کردن به این که یک روزی که بیهوده نگذشت چقدر دوست داشتنی بود که ناگهان یکی از اساتید بنام دانشکده خودمونو دیدم ، با شوق و ذوق رفتم به سراغش برای عرض سلام و چند قدمی مصاحبت با او اما در کمال تعجب در جواب سلامم سر برگرداند و راهش را کج کرد و رفت !

چقدر باید تاسف بخوریم که اینان مدیران سرنوشت علمی من و تو هستند !

اینان که عالم می شوند،معلم می شوند،استاد می شوند،استاد تمام می شوند و در آخر، خدا می شوند !

اینان که غرور و خودستایی تمام گستره وجودیشان را فاسد می کند

و چقدر احمقانه است که حتی می خواهند پدران علمی من و تو هم باشند ...

ولی چقدر حقیرند که حتی نمی دانند معلم شدن یعنی صبور شدن، یعنی مهربان شدن، یعنی دوست داشتن، یعنی...

آری

این است

آفتی که شاید گرینبان گیر من و تو هم بشود

پس بخوانیم

استاد شویم

شاید استاد تمام هم بشویم

اما مواظب باشیم که خدا نشویم !

دیدن یا ندیدن؟!

گاهی حجم سنگین گذشته های تلخ آزارت می دهد  

برای این که رنج نکشی نباید ببینی  

نباید ببینی  

چیزی که دیگر لایق دیدن نیست 

این بهتر است 

برای من 

برای تو 

برای...

مروری بر گذشته ها...

امروز روز اول ولی سال دوم ! 

یه لحظه آرزو کردم ای کاش این نگاه و این تجربه فعلی رو پارسال هم داشتم ،وقتی سر اولین کلاس دانشگاهیم یعنی مبانی تاریخ اجتماعی ایران نشسته بودم !  

زیر آلاچیق با یکی از دوستان از پارسال و خاطرات تلخ و شیرینش گفتیم و کلی خندیدیم اما... 

نشستن سر کلاس ریاضی پیش نیاز اونم واسه سال دوم همچین شیرین نیست  

نگاه به گذشته با 10واحدی که افتادم خیلی تلخه 

اما پایان این همه یه چیزی شیرینه، اونم این که امروز و الان یه تصور و یه نگاه دیگه ای نسبت به موقعیت و نقش خودم دارم که فکر می کنم عالیه 

ناخودآگاه یاد موعظه استاد پرچمی سر اولین کلاس مبانی 1 افتادم که گفت :مواظب باشید وارد حاشیه های دانشگاه نشید ! 

اما انگار اون روزا فقط یه گوش بود و یه دروازه که...

اما خوب اینه که الان می دونم چیکاره ام .

مرد بقال پرسید: 

چند من خربزه میخواهی ؟ 

من از او پرسیدم:دل خوش سیری چند؟!