روز بارانی...

دو روز پیش بیشتر نبود 

من بودم و او  

زیر الاچیق در پارکی در همین حوالی ها 

نم باران گونه هایم را کمی خیس کرده بود 

هوا و فضا انگار غم انگیز تر از پیش بود 

رنجور و خسته پله ها را بالا رفتم  

زیر آن سکو نشستم  

یک ربع زود کرده بودم 

کمی منتظر ماندن برایم سخت می نمود 

سعی می کردم تحمل کنم و آستانه صبر بی صبری هایم را کمی بالاتر برم 

او آمد اما نیم ساعت بعد 

دیر کرده بود اما به روی خودش هم نمی آورد  

مثل همیشه گستاخانه جواب سلامم را داد 

مغرور و اخمو شاید با یک بیل عسل هم نمی شد خوردش 

سعی کردم خودم را کنترل کنم و لبخند تصنعی را که به زور بر لب هایم نشانده بودم را نزدایم

چند دقیقه گذشت

هر دو مان سکوت کرده بودیم و منتظر بودیم تا دیگری شروع کند

من سر به زیر افکندم تا این که او گفت سرت را بلند کن

گفتم چه توفیقی دارد سر سر به زیر یا سر سرافراز

چه دردی را دوا می کند

باز سکوت شد

شروع کرد 

 اینبار تند و عصبانی

تا می توانست زمین را به آسمان دوخت و آسمان را به زمین

تا می توانست اشتباهاتم را به رخم کشید

گفت تو شخصیت خوب این داستان نیستی

تو امام حسین این داستانی نیستی

گفتم برای این حرفها اینجا نیامدم

گفت بچه ام مثل یه خردسال یه دنده و لجباز

گفت تهدید می کنم تا کارم پیش رود

گفتم تمامش کن برای این سرزنش ها به اینجا نیامده ام

اینبار از فرط عصبانیت خودش چانه ام را گرفت و صورتم را بلند کرد

گفت به چشمانم نگاه کن

داد زد و گفت نگاه کن

نگاه کردم و او گفت من سه واحد به خاطر تو افتادم من...

گفتم دخلش به من چیست؟

گفت...

گذشت و گذشت

سه ساعت حرف بی حاصل

آخرش نه من کوتاه آمدم نه آن

گفتم به درک برو دیرت می شود

برو پیش همون داداشی لعنتیت که اگه یه ذره می فهمید نمی گفت...

خسته شدم ، برگشتم و خوابیدم به اندازه ی 50ساعتی که نشده بود

و حالا خسته ام

انگار مغزم گنگ و عجیب و غریب شده است

انگار متعجبم

انگار...

بگذریم تف سربالا بود همش

اینبار سعی کردم ساده تر بگذرم 

و گذشتم نه مثل آب خوردن اما ساده تر  

به سان همان هایی که فراتر از روانی آب خوردن گشتند.

نمای ششم

دیروز روز بدی نبود 

من بودم و رضا دوست قدیمی 

رفتیم انقلاب دنبال کتاب  

می خواد تغییر رشته بده از حسابداری به مدیریت مالی  

منابع ارشد رو خرید  

مردم عادت کردن به حرامخوری 

کتاب دست دوم ۳۰۰۰تومانی را میدهد ۴۵۰۰ 

در بین اوون آشغالا یه مرتیکه ی کثافت چشم سفیدو دیدم  

مشغول لاس زدن با یه زن بدترکیبی بود که با بیل آرایش کرده بود 

حالم بهم خورد 

از اوون روز فقط اون چندتا کیک شکلاتی شد خاطره ی به یاد ماندنی...

...

لعنت به هرچی لوجیکاله

من توو این چاردیواری تنهایی هام دارم دق می کنم 

اوون وقت توی استریک ویزاوت امووشن  

ای خدااااااااااااااااااا

و اینها چقدر خوشحاند 

تا نیمه های شب یکی تار می زند یکی گیتار 

یکی هم می خواند 

یکی از آنها می گفت بهترین دوران زندگی ام در خوابگاه می گذرد 

دیگری می گفت چند روز که به خانه می روم کلی دلم برای اینجا و دوستانم تنگ می شود 

به راستی خوشبحالشان  

همه خوشحاند جز من 

جز من که زجر دوران جوانی که می گویند دورانی است پر شتاب و دست نیافتنی برای سالیان پیری را می کشم 

جز من که طبق طبق باید زجر نداشتن ها و عقده هایی که یکی پس از دیگری وجودم را فاسد و تباه می کنند را به نظاره بنشینم  

همه خوشحاند جز من که...

سکانس یازدهم

 وسط اون همه خستگی و سردردای مزمن یه صحنه کلی حال و هوامو عوض کرد  

الان از دانشکده اومدم 

تو راهرو داشتم وکب می خوندم که یهو یه آدم شل و ول دیدم که با کفشایی که بنداش ولو بود داشت می رفت نمازخونه  

به خودش زحمت نداده بود بند کفش هاشو ببنده  

فکر کنم از اساتید گروه تاریخ بود

خدای من توو اون نور کم، قیافه و سایش شده بود مثل بابا لنگ دراز  

چقدر خنده ی تصنعی و نابهنگامی بود و...

بهترین دوست

گویند بهترین دوست آدمی کتاب است 

اما به شرطها و شروطها 

اول این که گفته اند بهترین دوست و نه تنها دوست 

دوم من این که من اصلا دوستی ندارم که بخواهم در بینشان بهترین و بدترینی یافت کنم  

سوم این که به فرض کتاب بهترین دوست باشد پس چرا من این همه تنهام 

وقتی ساعت ها می خوانم و آنقدر کلافه و رنجور می شوم که دوست دارم به زمین و زمان فحش دهم و به گوشه ی تنهایی هایم به درون پیله ی نازک تنها بودنم مچاله می شوم تا دیگر بیرون نیایم 

نمی دانم مشکل من چیست 

بعض ها گویند بیش از حد غیر اجتماعی باشم  

خوب به فرض که این باشد حرف و دلخوری من این است که مگر کم است مشبهان من که غیر اجتماعی خون سرد و بی روح و خشک دمدمی مزاج و... اند در این دنیای پر از بزرگی 

نه کم نیست اما تف به این روزگار لعنتی که به قول اوون سرباز صفر بدبخت  حتی به تف سربالای تو هم رحم نمی کند چرا که تا برسد به زمین در فضای پر از تلاطم زندگی منجمد می شود... 

مزخرف گفتم  

خسته که می شوم کلا مزخرف می گویم  

از آن سر خوابگاه تا این سر خوابگاه آمده ام تا مزخرف بنویسم که چه؟ 

که که بخواند؟ 

اصلا برای چه بخواند؟ 

اصلا برای چه می نویسم که آرام شوم ؟ من که نمی شوم... 

تف... 

راستی دوستی گفته بود حرمت و ادبت را در فضای مجازی نگه دار 

باید بگویم پیش از این کمی ملاحظه می کردم که چه می نویسم اما بعد از این دیگر حال تدبیر و تفکر ندارم هر آنچه به دهنم برسد را می گویم خواه ازپستوی ذهنم باشد خواه از قلب رنجور و دلخور تنهایی هایم... 

به تو و امثال تو هم هیچ ربطی ندارد مادام!

نمای پنجم

عجیب بود تنهایی هایم کمی خسته شده بود  

خواستار تازه کردن هوایی بود 

در پی ازدحام بود 

کمی دنبال کتاب رفتم در خیابانی که اسمش انقلاب بود 

ازون میدون بزرگ با او چراغ قرمز لعنتیش یه چیزایی معلوم بود 

یه عده آماده باش بودند 

برای چه نمی دانم 

گویی اقتدار است دیگر  

منارجنبان این همه بروکراسی پوچ هم بد می لغزد

یاد استاد ارجمندی افتادم که می گفت کتابم مجوز نمی گیرد

روزی متلاطم عصبانی به ارشاد خانه رفتم گفتم پس این تردید در انتشار از چیست ؟

گفتند از آنجاست که تو در این کتاب آموزش دوران ابتدایی ات گفته ای: 

کودک از سینه ی مادر شیر  خورد 

این لفظ با موازین شرعی در تضاد است آقا !!! 

می گوید گفتم بی پدر مادر مگر تو از کجای مادرت شیر خورده ای!!؟

آری کمی خندیدم اما جای خندیدن نبود  

رنگ و به رنگ و قطار شده در انتظار ایجاد نظم بودند 

آنومی که ظاهرش به نظم متمایل است 

نگاه مردم چقدر عجیب بود گویی می ترسیدند 

دلهره ای در وجودشان قدعلم کرده و زیر لب هایشان دشنام می دادند 

هر کودک خردسالی به دستش یک اسباب بازی بود

ولش کن بابا از این ها چه حاصل آخر

می گفتم کتابی خریدم یعنی کتاب هایی برای روزهای دیگر که اسمش باشد پلی برای رد شدن

کاغذی خریدم از جنس کادو تااگر شود آن کتاب رویایی را تقدیمش کنم...