گاهی تنهایی هایم زیاد غر می زنند

گاهی تنهایی هایم زیاد غر می زنند 

آنقدر بد عنق شده اند ک تحمل کردنشان طاقت فرساست

گاهی صدایم در سلول خف شدگان بند مجانین زندان کذا حبس می شود

و آنقدر خرخر می کند و گلو می جود ک نگو

گاهی دلم می خواهد چشمان سر ب هوایت نگاهم کنند

ولی آخر مگر دست تو است؟!

تو ک در این گیر و دار معصومیت دیدن و یا ندیدن هنوز هم گم شده ای

تو شب ک می شود بار و بندیل حرفایت را جمع می کنی و در پستوی ذهنم لانه می کنی

گاهی چنار را دیدن و از ریشه ب ساقه ها سر دواندن جوانه ی بودن را برگ برگ در دلم می رویاند

و تو چقدر بی ملال برگی از برگ های فصل یخ زدن ها را بر می داری و بدون آن ک نگاهم کنی دور می شوی

دور می شوی 

و دور می شوی...

.

.

.

نمی دانم این همه گزینشی دیدن و رفتن تا کجا می شود راه یابد 

ربنا استاد را نمی گذارید ب درک 

مثلا مردم دیگر گوش نمی دهند

تا این نیمه ها چقدر خوب بود ک حتی یک روز هم بی صدای تو استاد در جاودان دعایی ک خواندی نگذشت