نگاهم کن شاید...

رمضان امسال...

فقدان معنویتی ک دیر زمانیست دیگر نیست

.

.

.

نگاهم کن شاید شرمساری این سالها ک گذشت کمی دلم را بلرزاند

نگاهم کن شاید یاد بگیرم روزگاری ست بیهوده درگیرم در این هیاهو

نگاهم کن شاید باور کنم "کریمان جان فدای دوست کردند..."

نگاهم کن شاید روزهای مسجد الحرام باز هم ب یادم بیاید

نگاهم کن شاید حرف های آن شب مسجد شجره یادم بیاید

نگاهم کن شاید گام های از روی غرور بی هیچ معنایم واکنده شود

نگاهم کن شاید یادم بماند برای تو ام و نه برای این و آن

نگاهم کن شاید باز گردم از این کویر تکه تکه شده ی دنیا

نگاهم کن شاید این بار...

این شب لعنتی...

امشب ی شب لعنتی بود

واقعا لعنتی بود

لعنت ب این امین احمق 

آخ من ترسو رو چ ب شهربازی و رنجر و این مزخرفات

داشتم می مردم 

اولیش زیاد ترسناک نبود 

دومیشم ی سفینه بود ک بد نبود ی خرده هیجانش زیادتر بود

اما سومیش افتضاح بود

باورم نمیشه 

اصلا استاندارد نبود

ب هیج جا بند نبودم 

فکرشم نمی تونم بکنم ک توو فاصله بیست متری زمین کله پا می شدم

مثل این گوسفندای سلاخی شده 

از ی طرف باید خودمو نگه می داشتم ک رو میله های جلویی نیوفتم و هم باید وزن خودمو تحمل می کردم و هم جاذبه ی زمین 

واقعا آرنجام داشت بعلاوه مچای دستم خرد می شد

خاک بر سر هر الاغی ک ب اونا مجوز داده 

آخ این مملکته ما داریم؟!

اون بیست ثانیه ک ب حالت عمود ب زمین همونجوری وایستاده بود تصور نکردنیه 

وقتی وایستاد احساس کردم تمام وزنم رو سرم جمع شده 

سرم واقعا گیج می رفت 

یکی دو دقیقه نتونستم از جام پاشم 

هرچی پوله خرد توو جیبام بود ریخت 

شانس اوردم موبایل نیوفتاد

در مجموع اندروفینم زیادی مترشح شده انگار

پیاده ک اومدیم خونه واقعا تعادلم دست خودم نبود 

مثل این آدمای مست 

خدا لعنت کنه این پسر خاله ی نفهممو 

بعد از این که هشت سالم بود و با دختر عممو و خواهر برادرم سوار اون سفینه لعنتی توو تهران شدیمو و دیگه در حد مرگ ترسیده بودیم ،توبه کرده بودم دیگه چنین غلطی نکنم

خاک توو سرم کنن ک انقدر زود همه چی یادم میره 

آخ اینم شد هیجان

هیجان بخوره توو سرم وقتی...



آشتی کن...

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

تا آنکه ناگه ز یکدیگر نمانیم

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

غرض ها تیره دارد دوستی را 

غرض ها را چرا از دل نرانیم

.

.

. 

کنون پندار مردم

آشتی کن 

ک در تسلیم ما چون مردگانیم....

.

.

.

"باز هم صدای دیوانه کننده ی شهرام ناظری کمی دورتر برد خیال آشفته ام را از این پوچ هیاهوی بی فرجام"

من مریض نیستم

امروز هم بدتر از دیروز 

ی دکتر مشاور دیگه 

چند دقیقه حرف زدیم 

مهربون بود انگار 

چندتا سوال ازم پرسید و گفت مشکل چیه و منم جواب دادم

ک یهو گفت عاشق بودی؟

هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم و فقط با انگشتام بازی می کردم 

چند ثانیه گذشت و گفت قرار نیست جواب منو ندی !

اگه منو قبول داری پس باید سوالمو هم قبول داشته باشی و جواب بدی 

گفتم خب آره بودم

گفت باهاش حرفم زده بودی یا همین جوری فکر می کنی بهش نرسیدی ؟

گفتم حرفم زده بودم 

مفصلم حرف زده بودم...

ی آزمونو بهم داد ک 120تا سوال بود و گفت بدون فکر کردن روو سوالا پرش کن

منم همین کارو کردم 

آخرش تو نتیجه آزمون و منحنی صعودی اینو نوشت:

بیمار فوق دچار افسردگی خفیف است، علائم دلزدگی و بی تفاوتی نسبت به کار و اطرفیانش بیش از حد معمول بوده، اختلال تمرکز پیرامونی و دامنه ی تحریک پذیری بسیار پایین در آزمون فوق نمایان است، فراموشی موقتی و  تمایل ب تخیل پردازی و تفکرات انتزاعی و نشانه های خفیف اختلال هیجانی تشخیص داده می شود. دکتر علی عبادی.مهر.امضاء.

.

.

.

ب ی روانپزشک معرفیم کرد و گفت باید دارو مصرف کنی وگرنه ممکنه بدتر بشه و مثل همه ی دکترا ی خرده مزخرف گفت و ب فکر خودش بهم روحیه داد...

صد سال سیاه پیش روانپزشک نمیرم 

دیگه همینمون کم بود ب خاطر این چیزا هم دارو بخوریم 

وقتی خانواده آدم هیچی نمی دونن از دیگران چ انتظاری میره  

فقط باید روبروی بقیه نیشتو باز کنی ک مبادا کسی فک کنه ک ی چیزیت شده

نمی رم 

من مریض نیستم

اصلا لج کنم خدا ام نمیتونه جلومو بگیره 

گور بابای همشون اصلا می خوام بدتر شم 

آب ک از سر گذشت.... 

درد را از هر کدامین سو نگاشتن باز درد است 

آری درد است...

درد را بنویس

درناک دیدن این پنجره ها را

درهای این تاریک خانه انعکاس بی شرمی باد تندناک را می دهد پیشم 

خلوت این روزها و حلقه ی این روزهایم حلق آویزی است ب نام هیچ

رنگ سبز چشم هایم تلالوء حسرتی است بی سرانجام

و پشت این میله های حبسگاه چون صبحگاه زشت و نازیبا

پر از طمطراق هیچ است

پر از نگاه اشک های آغشته به هیچ است

پر از توهمی است شاید دلنشین

دنیای این دمادم بی فرجام ها را نفس کشیدن

دنیای آدمک هایم

دنیای سوتک های زشت و بی رنگم

دنیای باد آورده ام...

هیچ نیست مگر دغدغه ای نابهنگام

به پنجره ایستادم و تو بدترین های عمرم را ب کرنا کردی

و من مات و مبهوت و بغض را فرو بلعیده فقط گوش دادم و آه کشیدم  

و زیر لب زمزمه کردم از تو ای حافظ

شاید طعم امید های دلنشین وعده هایت بار دیگر این نابهنگام سیاهی را بگریزاند...


دلا دلالت خیرت کنم براه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش 

محل نور تجلی است رای انور شاه 

چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش 

بجز ثنای جلالش مساز درد ضمیر 

که هست گوش دلش محرم پیام سروش 

صلاح مملکت خویش خسروان دانند 

گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش 


شاید افسونم کند این سحر انگیز حرف هایت

.

.

.

بسان این چرک چرک نویس هایم ،دلم تار است و اندوهناک   

تو درد را بنویس

 از هر کدامین سو باز درد است

خودت گفتی درد درد است

شاندل را تو سر لوحه ات کردی و نه من

درد را بنویس

 شاید این بار انعکاس واژه های بغض آلود حرف هایم بود

 

پلان بیست و پنجم

دیروز فوق العاده  بد بود

و من ب ناگاه وارد ی دعوای شخصی شدم و کار ب فحاشی رسید

داشتم حاضر می شدم ک برم کلاس ک یهو دوست و شاید ب ظاهر دوست سابق اس داد

"چرا اون نظر رو تایید کردی؟

مگه بت نگفته بودم تاییدش نکن! "

اولش درست حرف زدم تا برگشت گفت عصبانیم کردی دیگه جکس برام مهم نیست اما تلافیشو سر کیوت در میارم

می بینی آدمک؟!

ب خاطر تو بدترین حرفارو بهش گفتم

و آخرش گفتم اگه فضاحت قبلی رو دوباره با کسی دربیاری ک می دونی واسم دنیاست اگه دنیا نباشه، تف می کنم ب هرچی دوستی ای ک باهات داشتم

و انقدر راحت همه چی تموم شد...

خسته شدم

من هیشکی رو نمی خوام فاطیما

خسته شدم

از این ک می خونمو یهو بخودم میامو می بینم ک نیم ساعته دارم با ی توهم حرف می زنم و سر ی خط در جا زدم دلم می خواد ورقای کتابو پاره پاره کنم

خسته شدم

می فهمی ؟!

خسته شدم

اون لحظه بغض گلمو گرفتو رفتم طبقه پایین درو بستم فقط گریه کردم

چشام درد می کنه گریه ک می کنم بیشتر ملتهب میشن نمی تونم ب مانیتور نگاه کنم خیلی می سوزه

می بینی بدبختی رو؟

ی روزی اسپنسر هم از فرط تنهایی وقتی نامه اداری می نوشت از تعداد دندونای پوسیدش واس این و اون میگفت

از فرط تنهایی

ولی من کیو دارم ک از این روزهای سگی واسش بگم 

می بینی آدمک ؟

کلاس نرفتم چون باز داغون شدم

رفتم کوه همون خلوت های دوست داشتنی ی گوشه نشستم و زار زار گریه کردم و گفتم باشه من فقط ب ی خدایی دلخوش کردم و گفتم باشه تف ب این دوستی...

وقتی حمیت آدما این میشه ک ب احساس تو تجاوز می کنن

وقتی انقد تنها میشی ک دوستت میشه تنها ی خلوار کتاب بی هدف

وقتی دوستت بهت میگه الدنگ...

می بینی آدمک؟!

خستم ب اندازه ی نسل  احساس می کنم خستمو فرسوده و مستهلک شده

شدم ب قول اون پیکان 57 ک دیگه خاموش کرده و روشن نمیشه

پس کی؟

چرا بهترین روزای زندگیم ب همراه لجبازی تو شده بدترین

چرا آدمک؟

با توام فاطیما

چرا؟!

می دونم این مزخرفاتو نمی خونی اما بذار ب حساب حرفای ی دیوونه با توهم هاش

امان

امان از نسیان ک بشر...

این لحظه فقط می تونم بگم عاشق این آیه ام ک :

" آیا ندیدی خدا چگونه مثل زده است؟ گفتار و اعتقاد پاکیزه مانند درختی پاک است ک ریشه اش استوار و شاخه اش در آسمان است..."

این روزای سگی

راستی چی شد؟!

چه جوری شد؟!

اینجوری عاشقت شدم

شاید می گم تقصیر توست

تا کم شه از جرم خودم

.

.

.

ساعت سه نیم نیمه شب

تمام استخون هام درد میاد

دو روزه نخوابیدم

نمی دونم چرا دیگه با خودمم درگیرم آخ

اصلا انگار خود آزاری دارم

دوست دارم خسته و کسل باشم و تنها

و عجیبه ک نمی دونم چرا

اما با این همه

 این روزای سگی رو دوست دارم

چون هیچ کسی بهم لنگه کفش پرت نمی کنه

هیچ کس نگاه نمی کنه ک بخوای حسرت نگاهشو بخوری

هیچکس این دور و برا دوست نداره و دوست داشته نمیشه ک تو هم دلت بخواد یهو

خوبیش اینه ک همه این دور و برا سگ صفتن

خودشوننو سگ صفتیشون

منم خودممو سگ بودنمو و سگ صفت بودنم

آدمک:

"آدم دیدی سلام ما سگ شدگان سر به طاق شده را هم برسان!

.

.

.

پس کی این دو ساعت هم می گذره ای خدا؟!

فقط دلم می خواد نمازمو بخونمو و مث جنازه بخوابم

آخخخخخ.