سکانس هجدهم

دیروز یکی از بچه ها می گفت یه خبر بد دارم برات 

منم مونده بودم خدایا می خواد چی بگه یعنی! 

آخرش گفت اون اونم میاد اردوی کردستان  

من خشکم زدو گفتم خب به درک!

نمای سیزدهم

برای من جالب بود  

نگران می شوی حالش را می پرسی سوء تفاهم می شود  

واقعا تعجب کردم  

من اونو به عنوان همکلاسیم نگاه می کردم و نه هیچ چیز دیگه ! 

ظرفیت آدما فرق می کنه زیاد نباید به دل گرفت! 

امروز روز جالبی بود

استخر انگار کالبد کرخت و بی روحمو زنده کرد

بعد اون تجربه اولین موتورسواری توو تهران جالب بود

یعنی بهتره بگم فوق العاده بود

مامانم اگه بفهمه همچین غلطی کردم دق می کنه

این احمق  هم که مثل آدم راه نمیره

چند بار واقعا دیگه اشهدمو خوندم...

از وسط دانشگاه تا خیابون انقلاب حدود ده مین واقعا ترسناک بود

اما جالب بود

سر راه خوابگاه دانشگاه تهران

و حسین که فلسفه می خونه

انقدر باهاش بحث کردم بیچاره رو داشتم دهنشو صاف می کردم

آخ احمق یه کتاب راجع به فلسفه غرب نخونده اومده با من بحث می کنه

دیوانه ی دگم

از اون به بعد خیابون ولیعصر باهال بود

بعدم که از درکه سر در اوردیم

از نون شیرمال و میوه و هنونه و کلی آتا آشغال خریدیم

دستام داشت از جا کنده می شد از بث سنگین بود

بگذریم موتور سواری توو تهران واقعا خوبه چون اتلاف وقت رو به حداقل می رسونه

بگذریم از این طرف هم رفتیم مجتمع تجاری ولنجک

صد بار از کنارش رد شده بودم اما د اخلش نرفته بودم که رفتم

کار ندارم اما جای امثال من نبود

فاصله طبقاتی رو با تمام وجودت لمس می کردی

تفاوت فرهنگی رو با تمام روح جسمت می دیدی

مردمی که 180درجه با آدمای عادی فرق داشتند

بی قیدی مذهبی رو به عینه میشه دید

سست شدن هنجارها و حتی تناقضشون محسوسه

وضعیت آنومیک هشدار دهندست اما کیه ک بفهمه

فعلا دل ها خوش است به همان اقلیت اما بنیان با آنها حفظ نمی شود

این حتمی است

اما خرند دیگر نمی فهمند

(من چقدر بی ادب شدم امروز)!!!

الانم که اینجاییم دیگر ملالی نیست غیر از یک اسپاگتی که منتظر آشپز است

و آن یکی من نیستم

چون مثل جنازه ایم که فقط یک قرن خواب لازم دارد

بگذریم بابا

جغد نیمه شب را چه به این حرفها!

سکانس هفدهم

امروز روز سختی بود 

فکرش را بکنید اردو بود 

آن هم از نوع آمار  

کلافه کننده بود بخدا 

بی خوابی داشت خفم می کرد  

۹صبح تا ۴بعد از ظهر! 

بعد نبود حداقلش این شد که آمار توصیفی تمام شد  

نمای دوازدهم

گذاری به بانک صادرات برای دریافت بن نمایشگاه کتاب  

مسیر راه به همراه دوستی از گروه تاریخ خوب بود 

از تاریخ تحلیلی گرفته تا حیطه های بررسی های تاریخی و جامعه شناختب بحث های مفید امروز ما بود  

کارت های کتاب های خارجی و داخلی اگرچه خوب است اما این ها فرهنگ نمی شود  

این ها صدقه می شود  

و این ها دردی را دوا نمی کند  

کاش شعور داشتند و می فهمیدند و کمی سیستماتیک! اصطلاحا فکر می کردند  

مردم در حالت هیستریک زندگی می کنند گویی  

آقایی که بعمد دیگری را هول می دهد تا در آن شلوغی بی آِر تی دعوایی به راه اندازد  

در دش چیست واقعا 

ژمعلوم است خب ناراحتی اش را به طریقی نابهنجار بروز می دهد 

ژاصلا به هنجارها تخطی می کند 

چرا چون زده شده است  

چون می خواهد نشان بدهد که مهم است   

کمی آن طرف تر یک مستخدم شهرداری که با توزیع کننده کاغذهای تبلیغاتی دعوا می کند 

کمی آن طف تر کارمند بانکی که جواب سوالات محترمانه و لبخند تصنعی لب های تو را با بی ادبی می دهد 

آن طرف تر مغازه داری که از رفتار مشتری عصبانی است و دق و دلی اش را بر سر من خالی می کند 

مهم نیست  

این مردم انگار صبح که می شود از جهنم بیرون می آیند  

انگار روزهای سگی این مردم پایانی ندارد 

نمی دانم چرا اما انگار در ورای جنب و جوش تقلبی اش مرده است 

انگار سرد است و بی روح   

کمی آن طرف تر مردی میانسال  

یه شهرستانی که برای عمل دخترش به تهران اومده  

اما از فرط بدشانسی همه ی ژول هاشو زدند و مونده بی کس و بی پناه توو این شهر درندشت  

حرفهایش به رغم اون همه بدبختی اش چقدر دلنشین بود  

انگار آدمیت هنوز توو این مردم ساده پیدا می شه  

از خاطراتش که می گفت صداقت و بی غل و غش بودنش را می شد لمس کرد  

بسته ای پول که پیدا می کند و به صاحبش که پرمردی بوده که حقوق ماهانه اش را در یافت کرذده داده می گوید تا برسد به موبایلی که پیدا می کند و به دارنده اش بر می گرداند 

آری گویی اینها آدم ترند حقیقتا 

بگذریم کمی آن طرف تر راننده تاکسی ای که از صدای به هم خوردن محکم درب های ماشینش عصبانی می شود و شروع به گفتن از بدبختب هایش می کند 

آری این جا تهران است ساعت ۱۱ !

سکانس شانزدهم

آن کنفرانس بد نبود 

حاصل ۸۰ساعت کار کتاخونه ای برایم جذابیتی نداشت  

نمی دانم چرا 

صدای دست های یک کلاس برایم معنایی نداشت  

انگار هیچ چیز اندروفین مرا نمی افزاید  

سرد و بی روح  

انگار منجمد شده ام  

ارائه مطلب به مراتب بهتر از دفعات پیشین اما... 

اما مهم نبود اگر اشتباهی هم بود چون هدف من از ارائه فقط ارتقای سطح بیان مطالب برای خودم بوده و لاغیر  

آن کلاس تمام شد  

جشن زمین پاک شروع شد 

 و من در گوشه ای از توچال ماوایی برای تنها شدن پیدا کردم  

دوست داشتم مثل گذشته ها داد بزنم اما نمی شد 

فشار هنجاری آدمو خفه می کنه 

دوست داشتم سبک شم  

تا دوباره شروع کنم 

و چقدر بد که این شروع ها همه بی هدف و بی فرجام  

و چقدر بد که در عمق تنهایی ها و روزگاری اتفاق می افته که اسمش باشه: 

روزهای سگی...

پلان نهم

ما که رفتیم داره دیر میشه 

از این به بعد یادم باشه تایم بزارم 

واقعا حواسم به زمان نیست

ترجمه کامل نشده تمرین های آمار حل نشده حالا برم ببینم اگه خوابم نبرد تو اتوبوس بخونم.

پلان هشتم

دنیا رو بی تو نمی خوام یه لحظه 

دنیا بی چشمات یه دروغ محضه...

.

.

.

لحظه دیدار نزدیک است(اشتباه شد!):

لحظه ی فراق نزدیک است 

.

.

.

کمی بیش از سه ساعت

آلتوسر داره ترجمه میشه 

چی میشه این کتابو ترجمه کنم 

خدایا خودت کمکم کن تمومش کنم...