پلان دوازدهم

گویی دلم زود ب زود می تنگد

همش چهار روز ته بودم اما باز اومدم خونه

انگار ی ساعت هم گوشه ی تنهایی و تاریکی این اتاق بودن ب همه چی می ارزد

اوردن اون همه کتاب زیاد هم سخت نبود

چون جمعا 5 دقیقه هم پیاده روی نکردم!

واکنش مامان و داداشم جالب بود:

یعنی تو این همه کتابو واقعا می خونی؟!

منم گفتم انشاءال...!

امروز یهو ترسیدم 

چون دقیقا جلوی اتوبوس نشسته بودم و راننده ی الدنگ ی آن نزدیک بود ی دختربچه دستفروشو له کنه

قلبم ی لحظه خواست وایسته!

.

.

.

الگوی جامعه ی مدنی اسلامی ما چقدر زیبا است!

دختر و پسر... 

آنقدر بر سر تفکیک و عدم برخورد جدل کردیم ک حاصلش شد این!

دانشجویی شد ک ارضای نیاز جنسی را در آخر اتوبوس می جوید 

دختری شد که شرم و حیا برایش معنایی اجباری یافت با کلید واژه حراست!

پسری شد با ارزش های اولتیارینیسمی

استادی شد با کم کاری هنجار شده برایش

دانشگاهی شد پر از کالبد و فارغ از هرگونه روح و انگیزه 

شد عکس اعتقاد زیمل !

شد نظامی منطبق با آراء هابرماس در بحران مشروعیت

شد Generation gap و فواحش پدر و فرزندی

از خودبیگانگی شد

افول قطعی رشد علمی شد

جامعه ای شد پر از ارزشهای متناقض

مردمی شد گم شده در بین این همه  فشارهای اجتماعی

نمایشگاه کتابی شد با توهین ب رشته های سکولاری چون علوم اجتماعی!

غرفه های مذهبی دینی ای شد در مواجهه با عدم بازدید بازدیدکنندگان!

راهروی 12شبستان شد با انتشارات مجمع تشخیص و خنده ی مردم ب عده ای آدم ک در غرفه ای زیبا مگس می پرانند!

نظام مدیریتی مهندسی ای شد فارغ از تحلیل های منطبق با علوم انسانی 

نظام آموزشی و راهبرهای ناکارآمدی شد ک تحصیل را کرد حکم بدون چون و چرای ارتقای منزلت اجتماعی اقتصادی کاذب

سیستم نظارتی برنامه ریزی ای شد ک تاب تحمل وجود سازمان برنامه بودجه را نیاورد و تحلیل های مندرآوردی را فارغ از بررسی های sia وارد جریان تدوین پروژه های سطح خرد و و برنامه ریزی های کلان ساخت

خلاصه بگویم شد مدینه ای غیر فاضله

ضاله و فاسقه و جاهله و...  اش بماند!

این شد واقعا آنچه ک بزرگ بزرگان می خواست؟!

مسلم است ک "این" "آن" نبود!

ولی...

بگذریم

دم را غنیمت شمردن به!

نمای پانزدهم

امروز آکادمی فضای خوبی بود برای تغییر حالت 

بعد سه ماه دویدن برام طاقت فرسا بود 

اما بودن ی دونده تیم ملی فشار آخرای تمرینو کم تر کرد 

باز هم این حراست الاغ رو اعصاب آدم راه میره  

کثافت مارو میشناسه اما باز میگه مجوز ! 

اونقدر عصبی بودم که می خواستم فکشو بیارم پایین مرتیکه ی کثافتو  

یکی نیست بگه آخ عوضی تو از قبل امثال منی که داری حقوق می گیری  

اگه اینجا هم مثل آزاد قزوین بود که تو او ی عده الاف دیگه باید بساطتونو جمع کنید برید  

عجب بدبختیه بخدا  

قزوین کارت رو گیت میذاری تصویرت رو مانیتور میاد مثل آدم میری توو  

اما اینجا احمق داره پاچه می گیره  

گفت برو حراست تا آدم شی و درست حرف بزنی 

منم گفتم برو جمع کن بابا... 

.

حالم داره از خودم بهم می خوره  

دارم بد حرف می زنم  

می دونم ! 

به حساب بی ادبی نذارید  

اما بهرحال باید این عصبانیت ی جوری فروکش کنه  

کاش این جا هم مثل شهر خودم بود تا توو ی گوشه از کوه می تونستم توو تنهایی داد و فریاد کنم 

توو اینجور مواقع فقط داد زدنه که خشممو کمتر می کنه  

حالا برعکس شد... جسمم خوب شد اما روحم داغونه  

من انتظارم از زندگی زیاد نبود واقعا 

ی آرامش و ی آسایش بعلاوه ی ی کوچولو محبت دو جانبه  

همین! 

واقعا زیاد نیست ! 

اما هیچ وقت نداشتمشون!  

اونقدر بی حالم که وقتی ی نفر بهم با بی ادبی میگه بچه ُحوصله جوابشو دادنو ندارم  

بهش میگم باشه تو راست میگی ! 

چون حوصله ی بحث و جدلو ندارم  

دارم کم کم به قطعیت می رسم  

من نمی خوام اردی کردستانو بیام ! 

بودن وسط یه عده که احساس می کنی هزار کیلومتر ازشون دوری خوشایند نیست 

بگذریم  

دلم می خواد فعلا گم شم و گورمو گم کنم  

امتحانا نزدیکه  

باید ی خورده تغییر رویه داد 

عجب حماقتی کردم کتابامو پست نکردم همونجا حالا نمی دونم چه جوری ببرمشون  

بیست کیلو کتاب! 

خستگی و رکود و بی حاصلی از انگشتانم فرو می چکد

خستگی و رکود و بی حاصلی از انگشتانم فرو می چکد

زندگی آیا غیر از جنگیدن برای "سال های سگی" روی دیگری هم دارد؟!

اگر دارد چرا خودش را به من نشان نمی دهد؟!

..............

کنفرانس امروز افتضاح بود

گم شدن تلخیص مطالب توو تاکسی روح و روانمو بهم ریخته بود

اونقدر آشفته حرف زدم ک خودمم از خودم بدم اومد

انگار نیم ساعت ی عده رو احمق فرض کرده بودم

از ارائه کار بد متنفرم

نمی گم کارم بد بود

کار هم حجم و هم کیفیتش در سطح قابل قبول بود اما...

من خرابش کردم !

آنقدر بی حاصل شدم که تمجید استاد برایم معنایی ندارد

نه طربی افزاید و نه....

دوست دارم بکشم کنار

از همه

دلم می خواد سر دقیقه برم توو کلاس و سر دقیقه گورمو گم کنم و برم گم شم

نمی خوام جلوی چشمه هیچ کسی باشم

حتی خدا

انگار باید خجالت کشید آخر

این رسالت من آدم نیست آخر

چه بگویم !

چنین پیش رود حتی دوست ندارم توو اردوی گروه باشم

انگار انزوا بهتر است

انگار محبت کردن و شنفتن از توهمات ذهن آدمی شرافتمندانه تر از در پی... بودن است

انگار....

دوست دارم نباشم  

برای هیچکس 

حتی  

برای  

خودم 

حتی احساس می کنم 

روح و روانم به قول او خیلی سرکش است! 

پلان یازدهم

چقدر حرص خوردم امروز از دست این خواهر و برادر

امین و صبا 

اول که میان قزوین چقدر دوست داشتنی اند اما یه خرده که می گذره حال آدمو بهم می زنن

کم کم می خوام دو میدانی رو شروع کنم

چون فکر می کنم علم جدای از ورزش واقعا نمیشه 

روزهایی که دائما با کتاب می گذشت 

آری می گذشت اما با چه قیمتی

فکر می کنم همون چندساعت ورزش هفتگی ارزش داشته باشه 

این هم اخرین ساعت هایی که فرصت بودن توو کانون آرامشو دارم

بازم تهران

بازم تلاطم

بازم سرعت

و باز هم هیچ!

داشت قلبم وای میستاد...

ی پسرخاله احمق داشتن هم واقعا مکافاته! 

12سالش بیشتر نیست اما کارایی می کنه که آدم می خواد خودشو دار بزنه

صبح وارد اکانتام شدم دیدم احمق توو فیس بوک عکس کلاغ گذاشته رو پروفایلم

توو جامعه شناسان مزخرف نوشته 

برداشته از ایمیلم مزخرف سند کرده به این و اون 

داشت قلبم وای میستاد

فقط منتظر بودم سنت باکس یاهووم بیاد بالا 

تا مبادا احمق به سه چهار نفر ک واقعا برای من حساس بودن مزخرف نفرستاده باشه

که خدارو شکر نفرستاده بود

نمی دونم احمق از کجا پسوردمو درآورده !

دستم بهش برسه ی کتک مفصل نثارش می کنم

سال به سال می گذره اما این آدم نمیشه 

دلش خوشه توو تجریش زندگی می کنه 

اما به خدا ب اندازه ی دهاتی شهرستانی هم فهم و شعور نداره !

ی لحظه یاد آقا افتادم دلم گرفت

با این ک بچگیاش خیلی شرتر از الان بود اما آقا هیچ وقت رفتار مهربونش باهاش عوض نمی شد

گاهی وقتا به شوخی بهش می گفت امین سال به سال می گذره اما تو آدم نمیشی!

چه روزهایی بود اون روزها که دیگه انگار معنایی ندارن 

ریتم زندگی انگار تند بود

اما زندگی زیبا بود به رغم نداشتن خیلی چیزها 

چون اون موقع خانواده هسته ای معنایی نداشت 

oops i wish exprience again extended family 

may god bless us again

may...thats it



پلان دهم

امروز گذاری به روستا خوب بود

امروز بار سومش بود که گفت مزاحمی

امروز بار سومش بود که خریتش را ب رخم کشید

امروز لهیب آتش را دیدم و برگ های سبز درخت گردو

امروز دود آتش و تمیز کردن باغ باز تنگی نفس را بیشتر

امروز و فردا از این آسم لعنتی خفه میشم 

این هم امروز و فردای لعنتی من.