...

میدانم می گذرد و دیر میشود 

می دانم نمی توانم دستانم را باز کنم و کودکانه بگویم :

دنیا برای من است 

اما لطفش ب این است :

خاطرم بی دریغ ،خیال تو را می دزدد

و تو زندگانی مرا...

پلان سی و نهم

جدیدا زدم  ب خط دیوانگی 

شدم ی ولگرد اینترنتی ک خیلی خطرناکه !!!

هرچی پیدا می کنم می خونم 

بدون هیچ پیش زمینه و برنامه ای 

که چی مثلا !

آخریش ی مقاله ای بود :

"کندوکاو معانی ذهنی مصرف کنندگان موسیقی"

از فصلنامه مطالعات فرهنگی 

بررسی کیفی با نمونه ای از دانشجویان خوابگاهی شهر شیراز 

در کل جالب بود.

این جا سهم ما دلتنگی است

 آمدن هایم را که بشماری ، رفته ام

 من از هر پنجره

 تنها تکان دستهایش را می شناسم

 صدای پاهایی

 که همیشه دور شده اند

 این جا سهم ما دلتنگی است

 خوابیدن بر شانه هایی

 که بیدار نمی شوند. 

 "آزاده دواچی"

ما که رسیدیم ته خط

رفتم بانک تو راه چیزای جالبی دیدم 

دو تا دختر داشتن سیب زمینی سرخ کرده می خوردن 

ی پسر الاغ رد شد بشون گفت خیلی لاغری سیب زمینی هم می خوری!!!

اون طرف تر ی عوضی ب دو تا دختر می گفت خانمییییییی سوارت کنیم !

ی کم میری اون ور تر یارو تو مغازه نشسته همینجور ملت رد می شن با چشاش می خوردشون 

همین ک دو تا داف رد شدن عوضی برگشت گفت : به چ هلو ملو های قشنگ بشنگی...!

فکر کنم سرکوب جنسیتی داره به جاهای بد بدش می رسه انگار...

.

.

.

من دیگه خسته شدم 

بس ک چشام بارونیه

از دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه 

من دیگه برام بسه تحمل این همه غم 

بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم...

همه حرف خوب می زنن 

اما کی خوبه این وسط

بد و خوبش با شما 

ما که رسیدم ته خط...


نما،پلان و سکانس فلان

گویی این بار دیگر باید از نمای فلان و پلان فلان و سکانس فلان با هم بنویسم 

بازم زیاد خوب نیستم 

نمی دونم از کجا شروع کنم 

دیروز شش نفر پلید رفتند و کلاس رو تشکیل دادن 

گفتم بهشون ک خیلی پلیدیددددددددددددد

روش رو رفتم مث انتظاراتم بود

حرف زیاد داشتم تا بزنم تو دهنشو و بگم دروغ نگو اما مث همیشه خفه خون گرفتن بهتره

خوابگاه ساکت و و سوت و کور بود 

دیشب خوابم نمی برد 

رفتم کنار سایت و همون بالا که مشرف میشه به درکه نشسته بودمو ستاره های کوچیک کوچیکو می دیدم که فقط زرد بودن تو اون سیاهی 

سرد بود ی کم 

اما بازم کنار همون حوضچه قدیمی کنار اون نرده پایین نشستم و فکر کردم و سنگ پرت کردم تو اون حوضچه 

شبا که حوصلم سر می رفت بعضی موقع ها می رفتم اونجا 

تجدید خاطره شد

فکر کردم خیلی 

اما مث همیشه ی مشت فکر پریشون و در هم برهم 

از خودم 

از این ک تو این ترم چیکاره ام 

اصلا تو  این شهر چیکاره ام 

اصلا تو این کشور لعنتی چی کاره ام 

و اصلا تو این همه فضا چی کاره ام 

به تو آدمک 

که من باید به تو فکر کنم یا نه

دارم با واقعیت ها زندگی می کنم یا با توهم ها..

آخرشم هیچی...

لعنت به همه ی اونایی ک این همه دم از ایده آلیسم انقلابیشون زدن و حالا حاصلش شد ی خروار جون بی شعور مث من که نه می دونن کین و نه می دونم چی کاره ان...

.

.

.

سریع رفتم و سریع هم گم و گور شدم 

مث اون روزای تو آدمک انگار منم مث تو ب این داشکده آلرژی دارم

.

.

.

خوبگاه از این لحاظ ک هیشکی بات کار نداره خیلی خوبه 

چون به جای لیوان تو ظرف نسکافت چایی می خوری 

یا به جای قاشق با چنگال غذا می خوری 

یا به جای سفره از روزنامه برای غذا خوردن استفاده می کنی 

وقتی نشسته بودیم توو بالکن و تخمه می خوردیمو و کلی چرت و پرت می گفتیم با هم اتاقی پر از ادعام خیلی احساس خوبی داشتم 

چون هم آشغال ها رو می ریختیم دو طبقه پایین تر 

هم این که پشت سر کلی بی شعورتر از خودمون حرف می زدیم 

کلا از این که می دیدم ی پا شدم ی ابر بی شعور به تمام معنا کلا خیلی حال می کردم 

همه بی شعوریم انگار =رجوع به کتاب بی شعوری 

.

.

.

صبح شیش بار پا شدمو و خوابیدم هی گفتم پنج مین یهو شد سه ساعت!

خجالت آوره!

صبونه با اون پسر یزدیه اسمش یادم رفت خوب بود 

خیلی آدم با حالیه 

شاگرد اول بالینی هاست

.

.

.

کلی حال کردم که اینبار پوریا همسایه ی دیوار به دیوارمونه 

هم می تونم زبان باش کار کنم هم آلمانی 

پسره با اون قیافه ی اسقولش دو تا کتاب ترجمه کرده شاگرد اول گروه انگلیسی هم هست

اینجاست ک می گم بی شعوریم دیگه 

چون گیر دادیم به قیافه ی دیگران و دلالت می کنیم ک بی شعورن همه 

اما فارغ از این که بی شعوری بیماری قرن ماست...

گفتم "دیگه" یاد اون افتادم با اون دلالت...ش

.

.

.

دو ساعت تلف کردن با ممد بی شعور هم خالی از لطف نبود 

پسره پاک زده به خریت محض 

توو ی ساعت پنج تا سیگار کشید !

.

.

.

از دیروز تا حالا به سه نفر توو ته آدرس اشتباه دادم 

خیلی عذاب وجدان دارم 

بی چاره ها یعنی چقدر فحشم دادن تفلکا 

مخصوصا این ک امروز ی دختررو فرستادم ناکجا آباد

=البته عمدی نبوداااا

.

.

.

اومدنی ی عده بی شعور توو اوتوبوس حالمو بد کردن 

یهو دیدم زنه برگشت به مرده که ی خرده تریپ مذهبی داشت با صدای بلند گفت:

هو عوضی فکر نکن می تونی ب من بمالیااااااااا !!!

من حالم ی جوری شد احساس خیلی بدی پیدا کردم 

مردم چرا اینجوری شدن؟!

.

.

.

موسسه گوته و کانون زبانم ک جواب درست حسابی ندادن تا بینم چی می شه 

.

.

.

وضعیت جدید فیلترینگ سایت های امریکن جورنال ها جالبه 

اما نمی دونم این خرها چیو فیلتر می کنن و بر چ منطقی !

.

.

.

تهران اینبار جالب بود 

تمام کرایه ها بین شصت تا صد درصد افزایش پیدا کرده بود 

حتی شهریه خوابگاه ها 

هیچی پول برام نموند

کلی کتاب سرچ کرده بودم 

خیلیاشو نتونستم بخرم!

تخم مرغ شده 270  !!!!

همینجور موندم مردم اگه بخوان فقط نون خالی هم بخورن بگمون تا پایان مردم سواری این ها نتونن زنده بمونن !

آخه اینم مملکته داریم ما!!!!

.

.

.

وقتی داداشمو دیدم ک صبح با پوتینای برق زده می ره ب خدمت نظام!!!

و بعد از ظهر با پوتین و لباس پر از خاک و خسته و کوفته میاد خونه و می فهمی ک گفتن باید اینجا بنایی کنی و دیوار بکشی بالا کلی احساس و تنفر و عصبانیت بهت دست میده 

و از همه بدتر ک این کارو با افسر وظیفه با فوق لیسانس مملکت !

تازه آدم می فهمه ی عده عقده ای و نمک ب حروم 

ی مشت حیون شدن...

بازم یاده حرفای دکتر تول افتادم ک شماها خیلی وظیفه سنگینی دارید 

و این حرفای منو وقتی می فهمید ک وارد سیستم اداری بشید 

ای ی ی ی ی ....




سالنامه یکم

بیست و چهارم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و نه

نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم چرکنویس های انباشته در پستوی ذهنم را در این انبوه بی حاصل فرو بریزم

نمی دانم

شاید هراس از تنهایی بود

شاید های بی هوی روزهای پر از یاس و بی حاصلی ام بود

شاید نگاهی بی پایان بود برای چرایی ندیدن تو

و شاید افسوسی بود پر از انتظارات واهی

نمی دانم !

هر چه که بود، الان و حالا و اکنون ، یککککککک سااااااال است که گذشته است!

یعنی سیصد و شصت و پنج روز بدین سادگی گذشت و...

چقدر زود!

مگر غیر آن است که عاقل به گذشته می نگرد تا آنچه را که گذشت بازبیند؟!

اما کجای این احساس،کجای فریاد سکوت هایم و کجای این همه حرمت شکنی

کجای این همه ، عقل بود در ورایشان؟!

شاید منصفانه و غیر منصفانه فقط باید بگویم:

هیچ کجایش...

بگرد و بگرد در این همه خرت و پرت بی حاصل

بگرد به دنبال درونمایه ی این همه حرف چرک و کثیف

بگرد مطلع این همه علیل و ناتوان کردن عقل را به احساس

بگرد سرآغاز هیچ پر از بیهودگی هایم را

بگرد شاید تو یافتی چیزی ورای بی حاصلگی هایم را

سرآغاز این همه حرف ، تفعلی بود به حافط اما...

اما حافظ کجای این همه حرف بی ربط و ناصواب من بود؟!

باز هم فقط می توانم بگویم :

 هیچ  کجایش...

بهتر می دانم و بهتر می دانی که دیگر نه من آنی هستم که بودم و نه تو...

بهتر می دانی من روزهای مقدست را به کنار خانه ات روز به روز از دست دادم و دادم و دادم

خودت دیدی آنقدر رفتم این راه بی حاصل را که در آخر افسوس نداشتن تو به بار کوله بار دهشتناک زندگیم بار شد

ولی خود بهتر می دانی که آهی از این همه در پیشگاه تو نکشیدم

به تو دلگیر نشدم و نگاهم را دوختم به گنبد آسمانی رنگت بدین امید که شاید باز بینی مرا

گفتم این رسم ز دلدار نباشد جانا...

و آخر این همه پاسخی دادی؟!

باز هم می گویم:

هیچ کجایش...

پر از تکه تکه نقابی را چنین خسته، که باید دست گیرد؟

که باید آهی از آهی فرو کاهد ازین خلق وامانده چنین؟

که باید راهی از راهی گشاید درین بی روشنایی روزگاران؟

پس آیا گرفتی دست هایم را ؟!

فروکاستی ز مهنت های جان فرسای بی پایان چنین؟!

گشودی راهی از بی روشنایی روزگارانم؟!

باز هم می گویم :

هیچ کجایش...

این بار عاشق این غزل از حافظم:

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به در نرود...

از عقلانی سخن گفتن برای این مدت طرفی نتوان بست

نه من آنم که آدم شده باشم و نه این روزگار راه رونده بر چرخ مراد

شاید باز هم دلنوشته ای بود افزون بر گذشته،اما به هر حال هرچه که بود بازبینی منطبق بر عقل نبود بلاشک

و این باز هم افسوسی ست مضاف بر این همه:

که چرا یک سال گذشت و هنوز نگاه من به زندگی همان نگاه خرد منفور جریان غالب باقی ماند... 

آری چنین بوداولین سالگرد چرکنویس هایی از پستوی ذهنم ! : 

باز هم تنهای تنها   

بنگر شاید تو دیدی

و شاید وجدانت بدرد آمد ز مهنت های بسیارم درین مدت: 


" آلبوم آهنگ وفا از استاد شجریان تقدیم به تو آی آدمک؛شاید کمی حرفهایم را زیباتر یافتی" :

http://s2.picofile.com/file/7139098167/Track10.mp3.html

 

اما اندر حواشی سکانس سی و دوم

عاشق با تو بودنم

نگو نمیشه 

دستاتو تو دستم بذار واس همیشه

حالا خوشبخت ترین آدم روی زمینم 

بدون عمرم تمومه

اگه تو رو نبینم...

.

.

.

اما اندر حواشی سکانس سی و دوم:

نمی دونم چرا از این جینقولک بازیا خوشم میاد

البته فقط بعضی وقتاآآآآ....!

نمی دونم چرا الکی الکی کلی خوشحالم !

چرا من اینجوریم هاااان؟!

وقتی خودم نمی دونم لابد هیشکی نمی دونه دیگه

همه چی آرومه...

به قول مشکی رنگ عشقه: 

دورم از تو 

اما با تو 

لحظه ها رو زنده هستم

بازم از تو 

پرم از تو 

واس تو رویای خستم 

خوبه دیروز

با تو هر روز

از تو با خدا می خونم 

توو خیالت 

توی حالت

باز توی کما می مونم...

.

.

.

آدمک من چرا اینجویم ؟!!!

هااااااااااااااااااااااااااااان؟!!!!!!

می دونم نمی دونی چون خودم نمی دونم!

ی لحظه دیدمتااااااااااااااااا !

می بینی الکی الکی چی شد؟

باور کن الآن28 ساعته که خوشحالمااااا

خیلی خوشحااااااااااااااااال

اصلا بی سابقست!!!

یعنی دیدن تو این همه ریسالو پروبلمن بود؟!!!

شاید...

.

.

.

سالگرد چرکنویس های پستوی ذهنم هم داره فرا می رسه...

چقدر زود باید واش اعلامیه ی یکم رو چاپ کنم

آخی...

کمر گیتار عشقم زیر بار غم شکسته 

تا که دق نکرده رویا تو رو جون لحظه برگرد...