سکانس سی و سوم

امروز ی کم بی حالی و کم خوابی اذیتم می کرد 

سعی می کنم برگردم به روال قبلی  

از بعضی ها دلخورم  

کسی هم ک باید می دیدم امروز رو هم ک ندیدم 

نمی دونم  

فعلا احساس می کنم نه حوصله و نه وقت نوشتنو  دارم  

تا بعد 

bis dann

پلان چهل و دوم

داره میشه پلان رفتن انگار پلان چهل و دوم

کم کم باید بار و بندیلمو جمع کنمو و بیام

به شهر مزخرف ها 

ب شهر پر از شلوغی ها

و ب شهر پر از بی چارگی ها

ب کلان شهر زیمل شاید 

به ساختار پر از مزخرفی ک فردیناند تونس می گفت

به جایی ک روزگاری رابرت پارک و برگس روزگارشان را در آن گذاردند

آری به شهر و واژگان پر از بیهودگی اش

چنان ک مارکس و دورکیم به واژگان زشت نگاشتند

باز هم کانون شهر را به کانون کلان شهر ترک گفتند گویی ترک دهکده است به همان جایی ک فکر می کنم عده ای می گویند متروپولیتن !

بگذریم 

دیگر مجالی نیست

باید امتحان بیهودگی ها را به کناری وانهاد

و بایست امتحان کامیابی ها را ب سرودی خوش باز هم از سر داد...

.

.

.

و چه تقارن زشتی!

پلان رفتن امروز من شد مقارن با سه صد چرکنویس بی حاصل

رفتنی ک نه امیدی ب خود باشد و نه به راه و نه ب آدمک هایش!

پلان چهل و یکم

ی زمانی زیاد دوس داشتم از زندگی نامه دانشمندای بزرگ بخونم 

خیلیم خوندم 

همیشه یا بهتره بگم اغلب 

پشت موفقیت اکثر مردای بزرگ ی زن بود

ی زن ک...

اما خیلی وقتا حتی مردای بزرگ زن ها رو ب سخره گرفتن

خیلی وقتا این مردای بزرگ بودن ک...

زندگی جامعه شناسا جالب تره 

اکثرا آدمای منزوی و...

و شکست خورده از لحاظ عاطفی

.

.

.

دوس دارم پشت موفقیتای زندگیم ی زن باشه

دوس دارم تو باشی آدمک

اما کجای زندگی رسیدن هاست 

هرچقدر می ری انگار بازم نرسیدی 

انگار این قانون لایزال این دنیای عجیب غریبه

نمی دونم...

خلاصش این که دوست دارم تو باشی و نه شکست و نه نفرت!

اما باز قرمز می شود و قرمز می شود و قرمز...

چه میشود گفت وقتی چیزی نمیشود گفت

آدم در گل می ماند

انگار خلقمان کرده اند ک فقط به گل بنشینیم

زانوان ما لایق نشستن بر قالی ابریشیمین را ندارند گویی

نمی دانم چرا یهو احساس می کنم تمام می شوم 

و آنی نمی کشد ک دوباره آتش می گیرم و باز....

و باز می سوزم و...

می سازم!

آه خدایا!

نیایش هایم اگرچه کمرنگ و بی رنگ است

اما بوده است شکرانه بی منتی هایت

درد را باز از کدامین طرف بنویسم تا شاید درد نباشد

انگار نمی شود 

انگار سه حرف است و سه لاین 

انگار چراغ سر چهارراه هاست

انگار سه رنگ دارد و انگار...

انگار رنگ قرمز آن سالهاست برای من است

پشتش ایستاده ام شاید سبز شود

گاهی زرد می شود و دلم کم کمک آرام می شود

اما باز قرمز می شود و قرمز می شود و قرمز...

...

فکر می کنم حق با هانا آرنت باشه:

جامعه توده وار نه به دنبال فرهنگ بل به دنبال سرگرمی است

حال جامعه ی ما کجای این طیف قرار داره؟!

پلان چهلم

باز هم از دستم افتاد

حواسم از دستانم افتاد

پخش بر زمین شد

نگاهم جمع شد

چانه ام بی مهابا افتاد

صدایم به لرزه افتاد

و باز هم شد ترس ترس ترس...

.

.

.

و چقدر خدایا بد می گذرد این روزها

انگار دیگر ثانیه ها آزارم نمی دهند

می گذرند و می گذرند و می گذرند

گویی نگاهشان ب بی حاصلی ام می خندد...

حکایت سه نقطه

آنگاه ک پر از ابهام می شوم 

آنگاه ک می مانم چ بناممت

آنگاه که می شوی پر از ابهام

آنگاه...

آنگاه  "سه نقطه" برای حرفهایم بهتر است

مگر نه آدمک؟!