درد را بنویس

درناک دیدن این پنجره ها را

درهای این تاریک خانه انعکاس بی شرمی باد تندناک را می دهد پیشم 

خلوت این روزها و حلقه ی این روزهایم حلق آویزی است ب نام هیچ

رنگ سبز چشم هایم تلالوء حسرتی است بی سرانجام

و پشت این میله های حبسگاه چون صبحگاه زشت و نازیبا

پر از طمطراق هیچ است

پر از نگاه اشک های آغشته به هیچ است

پر از توهمی است شاید دلنشین

دنیای این دمادم بی فرجام ها را نفس کشیدن

دنیای آدمک هایم

دنیای سوتک های زشت و بی رنگم

دنیای باد آورده ام...

هیچ نیست مگر دغدغه ای نابهنگام

به پنجره ایستادم و تو بدترین های عمرم را ب کرنا کردی

و من مات و مبهوت و بغض را فرو بلعیده فقط گوش دادم و آه کشیدم  

و زیر لب زمزمه کردم از تو ای حافظ

شاید طعم امید های دلنشین وعده هایت بار دیگر این نابهنگام سیاهی را بگریزاند...


دلا دلالت خیرت کنم براه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش 

محل نور تجلی است رای انور شاه 

چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش 

بجز ثنای جلالش مساز درد ضمیر 

که هست گوش دلش محرم پیام سروش 

صلاح مملکت خویش خسروان دانند 

گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش 


شاید افسونم کند این سحر انگیز حرف هایت

.

.

.

بسان این چرک چرک نویس هایم ،دلم تار است و اندوهناک   

تو درد را بنویس

 از هر کدامین سو باز درد است

خودت گفتی درد درد است

شاندل را تو سر لوحه ات کردی و نه من

درد را بنویس

 شاید این بار انعکاس واژه های بغض آلود حرف هایم بود

 

پلان بیست و پنجم

دیروز فوق العاده  بد بود

و من ب ناگاه وارد ی دعوای شخصی شدم و کار ب فحاشی رسید

داشتم حاضر می شدم ک برم کلاس ک یهو دوست و شاید ب ظاهر دوست سابق اس داد

"چرا اون نظر رو تایید کردی؟

مگه بت نگفته بودم تاییدش نکن! "

اولش درست حرف زدم تا برگشت گفت عصبانیم کردی دیگه جکس برام مهم نیست اما تلافیشو سر کیوت در میارم

می بینی آدمک؟!

ب خاطر تو بدترین حرفارو بهش گفتم

و آخرش گفتم اگه فضاحت قبلی رو دوباره با کسی دربیاری ک می دونی واسم دنیاست اگه دنیا نباشه، تف می کنم ب هرچی دوستی ای ک باهات داشتم

و انقدر راحت همه چی تموم شد...

خسته شدم

من هیشکی رو نمی خوام فاطیما

خسته شدم

از این ک می خونمو یهو بخودم میامو می بینم ک نیم ساعته دارم با ی توهم حرف می زنم و سر ی خط در جا زدم دلم می خواد ورقای کتابو پاره پاره کنم

خسته شدم

می فهمی ؟!

خسته شدم

اون لحظه بغض گلمو گرفتو رفتم طبقه پایین درو بستم فقط گریه کردم

چشام درد می کنه گریه ک می کنم بیشتر ملتهب میشن نمی تونم ب مانیتور نگاه کنم خیلی می سوزه

می بینی بدبختی رو؟

ی روزی اسپنسر هم از فرط تنهایی وقتی نامه اداری می نوشت از تعداد دندونای پوسیدش واس این و اون میگفت

از فرط تنهایی

ولی من کیو دارم ک از این روزهای سگی واسش بگم 

می بینی آدمک ؟

کلاس نرفتم چون باز داغون شدم

رفتم کوه همون خلوت های دوست داشتنی ی گوشه نشستم و زار زار گریه کردم و گفتم باشه من فقط ب ی خدایی دلخوش کردم و گفتم باشه تف ب این دوستی...

وقتی حمیت آدما این میشه ک ب احساس تو تجاوز می کنن

وقتی انقد تنها میشی ک دوستت میشه تنها ی خلوار کتاب بی هدف

وقتی دوستت بهت میگه الدنگ...

می بینی آدمک؟!

خستم ب اندازه ی نسل  احساس می کنم خستمو فرسوده و مستهلک شده

شدم ب قول اون پیکان 57 ک دیگه خاموش کرده و روشن نمیشه

پس کی؟

چرا بهترین روزای زندگیم ب همراه لجبازی تو شده بدترین

چرا آدمک؟

با توام فاطیما

چرا؟!

می دونم این مزخرفاتو نمی خونی اما بذار ب حساب حرفای ی دیوونه با توهم هاش

امان

امان از نسیان ک بشر...

این لحظه فقط می تونم بگم عاشق این آیه ام ک :

" آیا ندیدی خدا چگونه مثل زده است؟ گفتار و اعتقاد پاکیزه مانند درختی پاک است ک ریشه اش استوار و شاخه اش در آسمان است..."

این روزای سگی

راستی چی شد؟!

چه جوری شد؟!

اینجوری عاشقت شدم

شاید می گم تقصیر توست

تا کم شه از جرم خودم

.

.

.

ساعت سه نیم نیمه شب

تمام استخون هام درد میاد

دو روزه نخوابیدم

نمی دونم چرا دیگه با خودمم درگیرم آخ

اصلا انگار خود آزاری دارم

دوست دارم خسته و کسل باشم و تنها

و عجیبه ک نمی دونم چرا

اما با این همه

 این روزای سگی رو دوست دارم

چون هیچ کسی بهم لنگه کفش پرت نمی کنه

هیچ کس نگاه نمی کنه ک بخوای حسرت نگاهشو بخوری

هیچکس این دور و برا دوست نداره و دوست داشته نمیشه ک تو هم دلت بخواد یهو

خوبیش اینه ک همه این دور و برا سگ صفتن

خودشوننو سگ صفتیشون

منم خودممو سگ بودنمو و سگ صفت بودنم

آدمک:

"آدم دیدی سلام ما سگ شدگان سر به طاق شده را هم برسان!

.

.

.

پس کی این دو ساعت هم می گذره ای خدا؟!

فقط دلم می خواد نمازمو بخونمو و مث جنازه بخوابم

آخخخخخ. 

سکانس سی ام

خسته شدم از این دانشگاه مزخرف 

عجب غلطی کردم ته رو انتخاب نکردم

گروه نیست 

حتی روستا هم نیست ب خدا 

همش زیراب زنی 

همش چشم و همچشمی 

حالم بهم میخوره از این گروه

اون از اون سفر اینم از این یکی 

واقعیت اینه ک تا جایی می تونی پیشرفت کنی ک محیط بهت اجازه بده

تو این دانشگاه این محیط کم و بیش هست اما زیر لوای ی عده احمق کاملا بی فایده شده 

.

.

.

آدم گاهی وقتا حالش از دوستی های این دوره زمونه بهم می خوره 

واقعا ک بخدا ! (فعلا سکوت تا بعد)

اما سر راه من درخت سیب می کاره...

تو رو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی

دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی 

چرا چشم دل من کوره عصای رفتنم سسته 

کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته...

.

.

.

امروز بازم باد بودو بارون

دیشب فوق العاده بود 

بارون بود در حد سیل

مثل دیوونه ها رفتم بیرون قدم بزنم 

مثل موش آب کشیده شده بودم 

سردم بود اما هوا و بارونی ک مثل دیوانه ها سرازیر شده بود زیبا تر بود

کنار دانشگاه علوم پزشکی و حوالی خونه جای دنج و ساکتیه واس قدم زدن اونم توو عصر ی روز بارونی

محض اطلاع عالیجناب آدمک بگم ب هیچ چیزی فکر نکردم جز تو

اصلا حواسم نبود ک نیم ساعت داشتم با ی توهم حرف می زدم 

می بینی آدمک دنیا کوچیکه 

حتی وقتی فکر نمی کنی ی نفر بهت فکر می کنه 

امروز ی کامنت از دوست و یار شفیقتونو خوندم همون ناظر عینی اون روز بی سرانجام

یادته ک آدمک یا تو ام مث من زود فراموش می کنی؟!

یادته آدمک ...

حرفاتو می گم! انقدر با اعتماد ب نفس حرف می زدی ک می خواستم خفه شم "

" شک نکن می خندی، چند سال بعد ب این حرفات می خندی و بد هم می خندی"

" من بهترین کارو می کنم و مطمئن باشید چند سال بعد می فهمید بهترین کارو کردم"

 باور بفرمایید..."

آدمک 

لجباز 

چی بگم بهت ؟!

هیچی

سکوت !

.

.

.

ناخودگاه یاد تحلیل جالب زیمل از گروه سه نفره و دعوای طرفین برای...

و یاد دوستام افتادمو و خندم گرفت

اون آشغال آخ ارش این حرفارو داشت ؟!

بذار توو نظریه طبقه تن آسان خفه شه 

.

.

.

امروز چهار ساعت برق رفت 

عادیه خب چون ایرانه ب هر حال

اون می گفت تو کشورای اروپایی مردم واقعا تصور نمی کنن ک برق باید بره اما اینجا تصور ک چ عرض کنم باید عن قریب منتظر رفتن برق باشی 

مخصوصا اگه ی تقی هم ب توقی بخوره 

.

.

.

دیروز تابلوی مرکز خرید الغدیر افتاد ب خاط باد 

ب گفته مسولین هیچ اتفاقی خاصی بحمد ال...! نیفتاد

البته دوستان منظورشون این بوده ک فقط ی آدم تلف شد زیر اون تابلوی غول پیکر

می بینید اصلا اتفاق خاصی نیفتاده !!!

فقط ی نفر تلف شد!

.

.

.

خدایا فاصلت تا من خودت گفتی ک کوتاهه 

از این جا ک من وایستادم تا آسمون چقدر راهه؟!

من از تکرار بیزارم

از این لبخند پژمرده

از این احساس یاسی ک تو رو از خاطرم برده 

می خوام عاشق بشم اما تب دنیا نمیذاره 

سر راه بهشت من درخت سیب می کاره...

پلان بیست و چهارم

این دیگه احمقانه ترین چیزی بود ک می شد اتفاق بیفته

" سلام آقای لشگری ؟

بله ! شما؟

من ریحانه حسینی هستم خوبین شما؟

می دونید این روزا دوستام شوخی های احمقانه و بی مزه ای باهام می کنن منم بالطبع ب هر حرفی...متوجه هستی دوست عزیز ک؟!

نه آقای لشگری من حسینی هستم الان وقت ندارم فردا باهاتون تماس می گیرم""

بله!!!

چقدر جالب بود ک این خانم محترم ی دفه ی آقای بیست و اندی ساله از آب در اومد

ای خدا 

تو این روزا دوستای آدمم انقدر شعور ندارن ک با هرچی و هر کی نباید شوخی کرد !


دیدی ای مه


این چند روز ک گذشت هوا ابری بود

من عاشق این روزا ایم ک خسته میشمو...

دیدی ای مه استاد رو می گوشم