پلان چهلم

باز هم از دستم افتاد

حواسم از دستانم افتاد

پخش بر زمین شد

نگاهم جمع شد

چانه ام بی مهابا افتاد

صدایم به لرزه افتاد

و باز هم شد ترس ترس ترس...

.

.

.

و چقدر خدایا بد می گذرد این روزها

انگار دیگر ثانیه ها آزارم نمی دهند

می گذرند و می گذرند و می گذرند

گویی نگاهشان ب بی حاصلی ام می خندد...