باز هم از دستم افتاد
حواسم از دستانم افتاد
پخش بر زمین شد
نگاهم جمع شد
چانه ام بی مهابا افتاد
صدایم به لرزه افتاد
و باز هم شد ترس ترس ترس...
.
.
.
و چقدر خدایا بد می گذرد این روزها
انگار دیگر ثانیه ها آزارم نمی دهند
می گذرند و می گذرند و می گذرند
گویی نگاهشان ب بی حاصلی ام می خندد...