سکانس چهل و یکم

خب از کجا شروع کنم 

نمی دونم 

این روزا سعی می کنم در عین نداشتن فکر کنم دارم 

امید رو می گم 

دلم لک زده واس خودم 

اونقدر خودمو درگیر کردم ک...

ک دیگه حتی فرصت فکر کردن واس خودمم ندارم 

دلم می خواد امشبو دیگه بیخیال آلمانی شمو و تا نیمه های شب فکر کنم 

ببینم آخ چی می گم ب خودم ک خودمم نمی دونم !

دلم می خواد توام باشی 

می فهمی آدمک...

خب خسته شدم 

از تنهایی 

از این ک محبتات واس خودت باشه گریه هات واس خودت باشه

ما آدمیمااا!

می فهمی آدمیم؟!!

ولش کن بابا حوصله نوشتنو ندارم 

بذار فعلا بجنگیم تا بینیم تو از خر شیطون میای پایین یا نه...

خفم کردی با حرفای خفته در دلت

با فریاد پنهان در هیاهوی سکوتت...

.

.

.

ضمنا حالا فاطیما نه فیطا!

چرا می زنی؟!!!

من دوست دارم بگم فاطیما تو دوست داری بگو فیطا !