نمی ذارم کسی عاشق نباشه...

اگه دستم به جدایی برسه  

اونو از خاطره ها خط می زنم  

از دل تنگ تموم آدما  

از شب و روز خدا خط می زنم  

اگه دستم برسه به آسمون با ستاره ها قیامت می کنم 

نمی ذارم کسی عاشق نباشه  

ماهو بین همه قسمت می کنم... 

این هم از احسان خوجه امیری دوست داتنی و زیبا! 

نوشتن حوصله می خواد  

این روزا گمش کردم  

مهمم نیس حالا حالا ها پیداش کنم یا نه  

این روزا ی برگه کاغذ زدم روو دیوارا  

روش نوشتم اگه پیداش کردید برسونید به اونی ک حرفام واسشه  

من احتیاجی بهش ندارم  

پاداش اینم به توان دو تقسیم بر توافق هر دو طرف متقابل داده خواهد شد . 

سکانس سی و پنجم

نمی دونم امروز چندمه

گهگاه احساس می کنم می خورم زمین

پا که می شم زمان انگار تندی گذشته و من هنوز چشمام درد میاد

آدمک ازت خسته شدم

از این که نمی تونم با هات حرف بزنم خسته شدم

از این که انقدر مغروری ک...

ی حصارر کشیدی دور خودت آدم جرات نمی کنه طرفت بیاد

بچگونس اما ازت می ترسم

بعد این همه مدت از فرط سردرد گفتم چی بهتر از این ک الانو بنویسم و بعد...

شارژم داره تموم میشه

الان ک نشستم و این مزخرفاتو می نویسم نشستم رو تخت خودمو و ب قول بچه ها صندلی میز تحریرم داره ی نفسی می کشه !

این روزا احساس می کنم کاملا منزوی شدم

از وقتی اون جوری کرد ی جوری شدم

آدما وقتی یهو می زنن زیر همه چی احساس بدی ب آدم دست می ده

مهم نیس من همشو گذاشتم پای خوبی هایی ک بهم کرده بود

هنوزم بهش سلام میدم هنوزم واسش احترام قائلم و هنوزم...

نمی دونم چی بگم ولی خستم

نمی دونم آدمک چی بگم بهت

اون روزا همین قد ک می دیدمت خوشحال بودم

اما حالا دوس دارم تو هم بهم نگاه کنی

دوست دارم احساس کنم هنوزم حواست ب من هست

می فهمی آدمک؟!

بس کن از این همه غرور

بذار فکر کنم توهم نیست این همه...

سکانس سی جهارم

حوصله ی نوشتنو ندارم  

وقتشم ندارم  

گور بابای این همه تلاطم...

سکانس سی و سوم

امروز ی کم بی حالی و کم خوابی اذیتم می کرد 

سعی می کنم برگردم به روال قبلی  

از بعضی ها دلخورم  

کسی هم ک باید می دیدم امروز رو هم ک ندیدم 

نمی دونم  

فعلا احساس می کنم نه حوصله و نه وقت نوشتنو  دارم  

تا بعد 

bis dann

پلان چهل و دوم

داره میشه پلان رفتن انگار پلان چهل و دوم

کم کم باید بار و بندیلمو جمع کنمو و بیام

به شهر مزخرف ها 

ب شهر پر از شلوغی ها

و ب شهر پر از بی چارگی ها

ب کلان شهر زیمل شاید 

به ساختار پر از مزخرفی ک فردیناند تونس می گفت

به جایی ک روزگاری رابرت پارک و برگس روزگارشان را در آن گذاردند

آری به شهر و واژگان پر از بیهودگی اش

چنان ک مارکس و دورکیم به واژگان زشت نگاشتند

باز هم کانون شهر را به کانون کلان شهر ترک گفتند گویی ترک دهکده است به همان جایی ک فکر می کنم عده ای می گویند متروپولیتن !

بگذریم 

دیگر مجالی نیست

باید امتحان بیهودگی ها را به کناری وانهاد

و بایست امتحان کامیابی ها را ب سرودی خوش باز هم از سر داد...

.

.

.

و چه تقارن زشتی!

پلان رفتن امروز من شد مقارن با سه صد چرکنویس بی حاصل

رفتنی ک نه امیدی ب خود باشد و نه به راه و نه ب آدمک هایش!

پلان چهل و یکم

ی زمانی زیاد دوس داشتم از زندگی نامه دانشمندای بزرگ بخونم 

خیلیم خوندم 

همیشه یا بهتره بگم اغلب 

پشت موفقیت اکثر مردای بزرگ ی زن بود

ی زن ک...

اما خیلی وقتا حتی مردای بزرگ زن ها رو ب سخره گرفتن

خیلی وقتا این مردای بزرگ بودن ک...

زندگی جامعه شناسا جالب تره 

اکثرا آدمای منزوی و...

و شکست خورده از لحاظ عاطفی

.

.

.

دوس دارم پشت موفقیتای زندگیم ی زن باشه

دوس دارم تو باشی آدمک

اما کجای زندگی رسیدن هاست 

هرچقدر می ری انگار بازم نرسیدی 

انگار این قانون لایزال این دنیای عجیب غریبه

نمی دونم...

خلاصش این که دوست دارم تو باشی و نه شکست و نه نفرت!

اما باز قرمز می شود و قرمز می شود و قرمز...

چه میشود گفت وقتی چیزی نمیشود گفت

آدم در گل می ماند

انگار خلقمان کرده اند ک فقط به گل بنشینیم

زانوان ما لایق نشستن بر قالی ابریشیمین را ندارند گویی

نمی دانم چرا یهو احساس می کنم تمام می شوم 

و آنی نمی کشد ک دوباره آتش می گیرم و باز....

و باز می سوزم و...

می سازم!

آه خدایا!

نیایش هایم اگرچه کمرنگ و بی رنگ است

اما بوده است شکرانه بی منتی هایت

درد را باز از کدامین طرف بنویسم تا شاید درد نباشد

انگار نمی شود 

انگار سه حرف است و سه لاین 

انگار چراغ سر چهارراه هاست

انگار سه رنگ دارد و انگار...

انگار رنگ قرمز آن سالهاست برای من است

پشتش ایستاده ام شاید سبز شود

گاهی زرد می شود و دلم کم کمک آرام می شود

اما باز قرمز می شود و قرمز می شود و قرمز...