حکایت این روزای من:
ی لنگه کفش پیر و درب و داغون
افتاده بود ی گوشه خیابون
هیشکی اونو ی لحظه پاش نمی کرد
هیشکی ی لحظه هم نگاش نمی کرد
می گفت که تنهایی و بی پناهی
ی روز ب آخر برسه الهی
ی لنگه کفش پاره
بی کس و بی ستاره
افتاده زار و گریون ی گوشه ی خیابون...
.
.
.
محسن چاوشی