سکانس پنجاه و چهارم

ای بابا وقتی دلم می گیره اعصابم خورده خورده

نمی فهمم چی باید بت بگم 

نمی فهمم...

یا حرفامو می شنوی یا نه 

اگه می شنوی و باز می خندی و رد میشی نمی دونم چی بهتر از همون حکایت سعدی باشه برات 

نمی دونم 

خستم 

از لحاظ روحی 

وقت برای خودم ندارم 

این ک ی روز بیکار باشم پاشم برم سینما برم کوه برم...

دلم یهو می گیره 

و ی خاطره درب و داغون از تو داغون ترش می کنه 

فاطیما...

دیگه خسته شدم 

سه سال بسه !

صداقت حرفامو دیگه فهمیدی 

حالا اجازه بده بفهمم فاطمه کی بود ک شد بردار تمام مختصات زندگی من 

دیگه واسم مهم نیست بقیه چی فک می کنن

امروز یکی می گفت این مزخرفاتو ننویس توو بلاگت

مگه آبرو نداری!

منم گفتم خیلی وقته واسم مهم نیست 

فاطیما نزدیک شدن من به تو دیگه احمقانست 

بعد سه سال تو باید بگی چی عوض شده چی نشده!

می فهمی چی می گم؟!!