می روم از دادگاهی که...

ادب همچون دیگر مظاهر شخصیتی و رفتاری ما هم در فرهنگ من و هم در فرهنگ تو متفاوت است  

تعریف من از ادب و مصادیق آن با تعریف تو متفاوت است

واژه کثافت هم همینطور(من دوستش دارم همچون واژه کثیف و چرک !انگار واقعیت زندگی آدمای این دوره زمونه با همین واژه ها دیده میشه!) 

من ادب رو بیشتر در رفتار می بینم تا گفتار 

درگفتار هم بستگی به خطاب مستقیم یا غیر مستقیم دارد  

مهم نیست 

 برای تو ناراحت کردن راحت است گویی 

برای من اینگونه نیست 

من چند دقیقه ناراحت شدم و بعدش تفعلی به حافظ زدم و این آمد:  

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

درغنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست

هر چند دورم از تو که دور از تو کس مباد

لیکن امید وصل توام عن قریب هست  

  

نمی دونم چرا ناخودآگاه حرفت در پستوی چرک و کثیف ذهنم در بین اون همه آتاآشغال پیدا شد: 

"می روم از دادگاهی ک در آن خداوند صد بار توبه می پذیرد اما بنده خدا یک عذر نه... "

ناراحت شدم ولی فراموش کردم و لبخند زدم 

و برایت از صمیم دل آرزوی بهترین ها کردم 

این عین انسانیت است که حافظ ب من یاد داده است: 

متین باش و مهربان و در قبال سختی ها گله نورز که کامیابی آیینه رفتار توست.  

نمی دانم کدامین داستان از گلستان بود که آیینه ی انسانیت را خوب دیدن بدی ها یا سعی بر ندیدن بدی ها عنوان می کرد 

من هم سعیم بر این است

شاید هیچگاه اینگونه نبوده ام اما ایده آلم همین بوده است.

کاش آدمیزاد اصلا اجتماعی خلق نمی شد

امروز و دیشب بد بود 

خیلی بد 

دیشب 

ساعت سه از خواب پریدم 

صدای دعوا از اتاق روبرویی و داد و بیدادایی که شوکم کرد یهو 

با چشمای نیمه باز از اتاق رفتم بیرون و دیدم چه دعوایی شده  

هم اتاقیم یه نفره داشت همشونو می زد  

رفتم که جداشون کنم چند تا مشتم نثار من شد 

من که از فرط خستگی چیزی از سر صدای مزاحمت آمیز اونا نشنیده بودم  

اما ظاهرا صداشون همه رو عاصی کرده بود

صبح هم ورزش نکردم

تو اتوبوس چقدر رفتارای زننده دیدم امروز

من نمی دونم ملت چرا اینجوری شدن
آخ توو اتوبوس جای این کاراست مرد حسابی

می خوای از این کارا بکنی با زنت برو توو خونه بکن

آخ توو اتوبوس چرا؟!

خرید دیشبم خوب بود فکر نمی کردم انقدر خوش سلیقه باشم

البته خدا کنه که اونا خوششون بیاد

فروشنده حالمو بهم زد

مرتیکه ی کثافت چنان با این و اون لاس می زد که عقم گرفته بود

ارزشها داره زیر و رو میشه

به گمانم یه انقلاب فرهنگی دیگه لازم باشه!

حوصله یدرسارو ندارم

اصلا نخونمم قبولم فقط ی کمی آمار مشکل ساز میشه

به هرحال حیفه

7واحد از دکتر تول نمره بالا نگرفتن خیلی بده !

امروز از حرف ی آدم کلی ناراحت شدم 

که من توو نظر بعضی دخترا توو گروه ی وجهه ی کاملا منفی دارم 

اصلا به درک! 

مگه من مسول یه مشت خاله زنکم 

انقدر پشت سرم حرف درارن تا بمیرن 

کاش آدمیزاد اصلا اجتماعی خلق نمی شد 

کاش می شد خوب و سرحال بصورت ایزوله به زندگی ادامه داد 

ولی بدبختی اینه که نمیشه...

سکانس بیست و ششم

چقدر خوب بود امروز

بعد مدت ها توو قرائت خونه دانشکده خودمون درس خوندم

مثل همیشه ساکت بود

نیست ک مشتاقان علم زیاده الی ماشاءال...!!!

فقط صدای کشیده شدن چسب پنج سانتی روح و روانمو بهم می ریخت 

آخ داره نصف میشه سالن نصفش واس چینیا بقیشم مال ما!

خوب بود نظریه رو به ی جایی رسوندم

هرچند بیشتر جنبه مرور داشت

بگذریم همه چی خوب بود امروز

از ورزش صبح و خوندن تا الان فرح بخش بود

الانم باید برم خرید از جنس تشکر از دو نفر

خدا کنه ک ی چیز بدرد بخور پیدا کنم

فعلا زندگی می گذرد با همه تف های سربالایش

من هم میسازم

مهم نیست شاید بشود عقده

بشود غده

بشود کثافت

متاسفم که دست من نیست

من فقط سعی می کنم آدم باقی بمانم و آدمیتم زیر سوال نرود

باقیش به من ربطی ندارد...



سکانس بیست و پنجم

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل   

تا جزای من بدنام چه خواهد بودن 

خوش تر از فکر می و جام چه خواهد بودن.... 

غم دل چند توان خورد که ایام نماند 

گو به دل باش و نه ایام و چه خواهد بودن 

.  

گردش زمان میان ما پرده بسته  

روی چهره ها غبار دوری نشسته  

می زند گاهی برق کوتاهی در شب تارم  

شعله ی آهی زآتشم نشانه ای عاشقم دارد  

از غروب عشق ما نکته ها دارد 

عشق آتشین من رفته از یادم  

در سکوت بی کران خفته فریادم  

دیده می بندم که شاید حجاب تاریکی گشاید 

به خاطرم نقش تو آید  

بگریزد اما چو نقش رویا ز چشم من گذشته ها   

گر ز حال دل خبر داری بگو  

ور نشانی مختصر داری بگو 

مرگ را دانم ولی تا کوی دوست  

راه اگر نزدیک تر داری بگو 

.  

انگار کلاسیک بیشتر آدمو آروم می کنه!

دیگر خسته ام و تاب نشستن پشت این میز رو ندارم  

مخصوصا وقتی که می بینم با فلاسک اب جوشم نه چای اوردم نه نسکافه دیوانه تر میشم  

مغزم انگار به قول زینول الکن شده!  

اومده بودم خیر سرم نظریه بخونم که همش پای وب چرخی گذشت 

بیخیالش بروم کم کم باید به فکر شام بود 

آخر دیگر مامانی نیست که دل آدمی خوش باشد به لطفش 

اینجا مثل زندان است 

پایت را که به داخل آشپزخانه می گذاری زغال می بینی از سالن که رد میشی بوی غلیون و سیگار نفست را بند می آورد  

نصف شب می زنند و می رقصند  

انگار فارغ از دو جهانند این ها  

خدا مثل این که اون روزی که خوشحای رو تقسیم می کرد به منن هیچی نرسید

خدایا من حالم از این جا بهم می خوره 

افسوس که به خاطر زبان باید تا آخر امتحانا بمونم توو این خراب شده! 

اگر خوشبخت بودم؟ 

خوشبخت بودم! 

(واتسون)

سکانس بیست و چهارم

هوا گرم است انگار 

حوصله ی آدمی سر می رود 

تابش آفتاب ورای عینک آفتابی تو اذیتت می کند 

دوست داری تاریک باشد این سن 

دوست داری نباشی  

اما ....  

.

همین که می نویسم و به واژه می کشم تو رو 

دوباره بار غم میشینه روی شونه های من 

دوباره گرمی لبات دوباره گونه های من 

همین که میری از دلم  

قرار اخرم میشی 

همیشه کم میارمت 

نمیشه که ندارمت 

فاصله ها مال منن تو فاصله نگیر ازم 

 

تو که چشمات خیلی قشنگه  

رنگ چشمات خیلی عجیبه... 

این چند روزه خوب بود 

بعد ۴ماه شروع کردن خیلی سخته  

ولی حالا خوبه تا ۱ساعت هم رسوندمش  

ولی مثل قبل خوب نیستم 

اگرچه طبیعیه به مرور خوب میشه  

سیستم تنفسی طول میکشه تا به حالت قبلی بر گرده  

الدنگ سلیقه ی موسیقیاییت به گند کشیده شده ! 

تکلیف تو بزرگ تر از این حرفهاست پسرجون 

به قول اون آدم افق ها رو باید بالاتر برد 

تو کجایی احمق؟! 

داری توو روزمرگی غرق میشی! 

اوج هدفت شده ترجمه ی چند تا کتاب! 

زشته بخدا دیر بجنبی باید حسرت یه کوله بار سنگین روو بخوری

دیر کن...

گریه پیش از من کسی را نکشته است
دیر کن
برای دیدن من وقت زیاد است
آرام آرام بیا
که پشیمان اگر شدی بین راه
دوباره به دور بروی
دوباره سر فرصت برگردی
نگران من نباش
آن دورها که ایستاده ای
من روز به روز
فیلسوف تر می شوم
..................
مهدیه لطیفی

سکانس بیست و سوم

No one is present 
lets rob the life
and devide it between two meetings
      s.sepehri

من از برای تو  

تو از برای من 

من از برای زندگانی 

تو از برای محبت 

من از برای سکوت 

تو از برای حرف زدن 

من از برای نگاه کردن 

تو از برای لبخند زدن 

من از برای دزدیدن احساست 

تو از برای ناز و عشوه هایت 

من و تو از برای زندگانی  

و نه تو از برای آن  

و من هیچ...  

.  

لب خود بگشا به سخن گلنار 

دل زارم را مشکن گلنار 

.

حوصله ی نشستن در گوشه ی این کتابخانه و نگاشتن این مزخرفاتو ندارم  

امروز برای دومین بار به بخش کتابهای لاتین کتابخانه مرکزی رفته بودم 

واقعا عجب جاییه

کاملا مخوف و تاریک و ترسناک !

دوست داشتم توو همون تنهایی بشینم و بنویسم 

اما مجالی نبود  

حالا هم فکر کنم به انقلاب رفتن در پی کپی این کتاب ها بهتر از این اتلاف وقت باشد.