بلای محنت هجران به سر نمی آید...

چه رفتست که امشب سحر نمی آید

شب فراق به پایان مگر نمی آید

شدم به یاد تو خاموش تا آنچنان که دگر

فقان هم از دل سنگم به در نمی آید

تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ناز

که در تصور از این خوب تر نمی آید

جمال یوسف گل چشم تیره روشن کرد

ولی ز گم شده من خبر نمی آید

به سر رسید مرا دور زندگانی و بس

بلای محنت هجران به سر نمی آید

من آن بلبل مسکین به دام غم بیش

که ناله در دل گل کارگر  نمی آید

ز باده فصل گلم توبه می دهد زاهد

ولی ز دست من این کار بر نمی آید...


فکر همکلاسیتون نباشیدُممنون

خوبه که به فکر همکلاسی هاتون هستید 

من اهل فکر نیستم 

سعی می کنم باشم 

فروغ رو دوست دارم اما کم! 

خواستید ازش بنویسید 

من فکر جور دیگه ای نکردم خانم محترم! 

اما نمود کارتون برای شخصیت من ی چیزای در هم بر همی رو شکل داده بود 

ترجیح میدم برام نظر نذارید با همه ی احترامی که براتون قائلم 

و حتی دوست دارم بگم این مزخرفاتو زیاد نخونید 

دوست دارم گوشه ی تنهایی های خودم با آرامش زندگی کنم 

دلم می خواد ورای نگاه های کثیفی که هر روز گرفتارشون می شم اینجا دیگه چشام استراحت کنن 

دوست ندارم برن پششت سرم مثل دهها بار پیش مزخرف بگن 

می دونید که چی می گم! 

حوصله ی حرف و حدیث ی مشت سبک مغز ابله رو ندارم 

فعلا زندگی با طعم های توت فرنگی و کاکائویی و کراملی و ... شده ی بستنی عجیب غریب واس من که نه خوش مزه است و نه بد مزه  

دوست دارم فعلا توو تنهایی هام واس خودم گریه کنم واس خودم داد بزنم واس خودم بخندم و واس خودم بجنگم  

دوست دارم این چند روزم تموم بشه تا چند ماه بتونم با آرامش بخونم و ورزش کنم و موسیقی بگوشم و بخندم و آروم آروم باش  

مثل روزای سوم دبیرستان 

دوست دارم برم توو گوشه ی تنهایی هام 

توو طبقه ی پایین اون خونه بشم آقای خودم و نوکر خودم 

تنهای تنها 

این بهترین و ایده آلی ترین چیزیه که این روزا به درد من می خوره  

چشم خانم می نویسم و میل می کنم براتون حتما این چند روزه امتحاناست ی خرده درک کنید. 

ببخشید ک منم بدتر از شما رک تر حرفامو نوشتم ! 

ترحم! 

نه واس ترحم نمی نویسم!

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

گذاری به فیس بوک زدم 

خیلی وقتست از محیطش بدم میاید 

از آدم هایش 

اما واقع امر من زیاده از حد بدگمان شدم 

وگرنه کسانی هستند ک صحبت با آن ها لذت بخش ترین کاری است که می توان کرد 

من جمله دکتر پورنجاتی  

خانم دکتر ایلانلو و... 

اما گاهی بچه بازی هایی که می بینم... 

عکسی دیدم و یاده گذشته افتادم  

باز ناراحت شدم ک چقدر کثیف گذشت 

اما کمی ک آرام شدم ب ناگاه این شعر لسان الغیب آرامم کرد 

و باز تومانینه را گوشزد کرد   

و... 

خوش است خلوت، اگر یارْ یارِ من باشدنه من بسوزم و او شمع انجمن باشد!
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانمکه گاه‌گاه بر او دست اَهرِمن باشد
روا مدار خدایا! که در حریم وصالرقیب مَحرم و حِرمان نصیب من باشد
هًمای گو: «مفکن سایهٔ شرف هرگزدر آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد»
بیان شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دلتوان شناخت ز سوزی که در سُخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی‌رود؛ آریغریب را دلِ سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظچو غنچه پیش تواَش مُهر بر دهن باشد
 . 

هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای از این زمونه 

باز رفتم توو اوج نهلیسم 

خوابگاه لعنتی هم مزید بر علت 

آخر مرا به چ شرط بستن  

ک چه آخر رکود زدن 

ک چه! 

من نمی دانم!

من نمی دانم به آن سوی این همه دیوارهای سخت

پشت بلوک های سیمانی این همه شهر

ورای زندگانی خشک و لاینفک از جنگ و بی رحمی

من نمی دانم پشت این همه چه حرف هایی است؟

نمی دانم چرا باید خشک گلوی آدمی با سرب گداخته پر شود

مگر کم است دلپذیر نوش خوردنی های بسیار؟!

من نمی دانم برگ سبزی بر کف این خون آلود دست بی بها

من نمی دانم این نگاه خشک و بی روحم در پی امداد آن یگانه آفریننده

من نمی دانم چه سان زجر است این ها

نمی دانم بهای این سلیم النفس بودن چه می باشد

نمی دانم کجا ها باید از این ورطه ی تابوت مانند

از این چرک چرکنویس های غبار آلود بی فرجام و بی پایان

از این دم را به زور آورد لحظه

از این آرام بی آرام سرشار از دغا

از این دیوانگان دیوانه خواهان سبک مغز بی داد

من نمی دانم کدامین از نگاه هایم چنین زشت بود

که آخر سرنوشتم شد سزایش شد اینبی رحم بی بنیاد آتش

من چقدر افسوس خوردم

ولی آخر چه سود

افسوس افسانه سانت را چه کس دید و چه کس فهمید!

!

من برای فروغ احترام قائلم

سبک خودش رو داشت

اما من دوسش ندارم حداقل به اندازه ای ک شما دارید

.

.

.

شعری رو ازش انتخاب کردید ک اهمیت عشق رو بر معشوق بیشتر نمود داده!

ی چیزی مدت هاست برام سواله

این که خودتون بهتر می دونید کسی این بلاگ رو نمی خونه خدارو شکر

حداقل کسایی که نمی خوام بخونن نمی خونن

و این خیلی خوبه انگار راحت تر می تونم بنویسم

اما سوالم اینه که چرا شما خیلی از وقتا این چرکنویس هارو می خونید؟!

فقط ی همکلاسی؟!

فکر نمی کنم ی همکلاسی بی دلیل این مزخرفاتو بخونه!

اونم در غلب موارد!

به هر حال ی هدفی داره!

ی چیزی کنجکاوش می کنه!

من نمی دونم چیه و اصلا ب مورد خاصی هم اشاره نمی کنم!

در هر حال من دوست دارم اگر حرفی هست رک بشنوم

البته نه اون رکی که اون آدم مد نظرش بود

آخ اون فرهنگ های مختلف داغونش کرده بود!

در مورد شما من نمی دونم چی بگم

شاید ی احترام شاید بیشتر شاید کمتر شاید...

نمی دونم!
اما در مورد خودم من خیلی بدبین شدم

از آدما بدم میاد

احساس می کنم همه با دندونای تیزشون می خوان تیکه تیکم کنن

از بس بدی کردن بهم

از بس خیانت دیدم

از بس سرکوب ی احساس رو دیدم

از بس...

من الان دیگه برام مهم نیست کی و چی

برام این مهمه ک کسی روبروم قرار بگیره ک مثل گذشته ها نباشه

مثل اون همه کثافتی ک داغونم کردن نباشه

من این برام مهمه!

حالم از زندگی باور کنید بهم می خوره

فقط دارم می جنگم

واس این ک الان بهترین باشم

شاید فردا مثل امروز تیره نباشه

اما من از الان از این بودن از این همه یاس و پوچی لذتی نمی برم

فعلا ب زور زندگی می کنم

ب زور خودمو با کتاب و ترجمه ی لاتینو راه رفتن توو خیابونو... مشغول می کنم

ک فکر نکنم

گذشته اذیتم می کنه!

شما دخالت نکردید

اینطور فکر نکنید!

فقط خوشحال میشم منظورتونو واضح تر بدونم

گاهی وقت ها صراحت بهترین چیزه!


نمای هفدهم

نمی دونم چی باید بنویسم 

گرمازده شدم 

جهنم بود انگار بیرون 

رفتم کتابامو تحویل گرفتم و ی خورده زیر آفتاب راه رفتمو از خودم گلگی کردم 

فکر کنم امروز از هر میوه ای ی بار آبمیوشو خوردم 

طالبی ُ هویج آناناس... 

از زندگی بدم اومد 

از آدمایی ک می دیدم خوشبختنو می خندن و منی ک با حسرت ب خندیدن اونا نگاه می کردم 

مثل ی آدم بدبخت رو صندلی پارک نشستن و ب دوتا آدم نگاه کردن ک همه ی خوشحالیشونو دارن با هم تقسیم می کنن واقعا طعم زننده ای داشت 

ب خودم گفتم باشه  

من تا این مدت سعی کردم شروع کنم 

سعی کردم این وضعیتو تغییر بدم اما نشد  

من دیگه سعی نمی کنم چیزیو تغییر بدم 

حتی دیگه نمی خوام چیزیو شروع کنم 

خسته شدم 

واسم مهم نیست 

بذار دوستای صمیمی آدم با آدم کاری بکنن ک آدم بره ی گوشه بشینه زار زار گریه کن 

تف ب رفاقتای اینجوری 

دیگه نمی خوام بهش فکر کنم 

این چند روزه هم بگذره دیگه برای چند ماه دور میشم از این هیاهو
اونوقت آرامش واسم معنا پیدا می کنه 

خوشبحالش ک میره مکه 

حسرت دوباره تجربه کردن اون روزا رو خوردم یهو 

اما بدا ب حالش ک اون بیت سعدی رو یادش رفته  

طواف کعبه چه می کنی جانا...

من از تو چی خواستم؟!

این بود رسمش؟!

این بود؟!

من از تو چی خواستم؟!

اون لحظه ک محرم شدم من از تو چی خواستم؟1

می خوای با من چیکار کنی؟

می خوای خردم کنی از نو بسازی ؟

بخدا خورد شدم دیگه تمومش کن

من دیگه نمی تونم!

ب جایی رسیدم ک نمیتونم قیافه ی ی  آدمو تحمل کنم

به جایی رسیدم ک می بینم دوستای صمیمیم شدن نمک نشستن رو زخمم

چی می خوای ازم؟
دیگه صبرم تموم شده!

دیگه نمی تونم  

دیگه نمی خوام بخاطر ی مشت کثافتی که خلقشون کردی تحقیر شم 

نمی خوام ببینم من ساده ترین و انسانی ترین نیازمو می خوام و این همه مانع له و لوردم می کنه 

بس کن دیگه خسته شدم از این که دارم با اوج نفرت و خشم و بغض و کینه این حرفها رو می نویسم 

خسته شدم از این که هرچی خوی حیوانیست داره توو وجوده من رشد می کنه 

لعنت به همه چی 

لعنت...