سالنامه یکم

بیست و چهارم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و نه

نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم چرکنویس های انباشته در پستوی ذهنم را در این انبوه بی حاصل فرو بریزم

نمی دانم

شاید هراس از تنهایی بود

شاید های بی هوی روزهای پر از یاس و بی حاصلی ام بود

شاید نگاهی بی پایان بود برای چرایی ندیدن تو

و شاید افسوسی بود پر از انتظارات واهی

نمی دانم !

هر چه که بود، الان و حالا و اکنون ، یککککککک سااااااال است که گذشته است!

یعنی سیصد و شصت و پنج روز بدین سادگی گذشت و...

چقدر زود!

مگر غیر آن است که عاقل به گذشته می نگرد تا آنچه را که گذشت بازبیند؟!

اما کجای این احساس،کجای فریاد سکوت هایم و کجای این همه حرمت شکنی

کجای این همه ، عقل بود در ورایشان؟!

شاید منصفانه و غیر منصفانه فقط باید بگویم:

هیچ کجایش...

بگرد و بگرد در این همه خرت و پرت بی حاصل

بگرد به دنبال درونمایه ی این همه حرف چرک و کثیف

بگرد مطلع این همه علیل و ناتوان کردن عقل را به احساس

بگرد سرآغاز هیچ پر از بیهودگی هایم را

بگرد شاید تو یافتی چیزی ورای بی حاصلگی هایم را

سرآغاز این همه حرف ، تفعلی بود به حافط اما...

اما حافظ کجای این همه حرف بی ربط و ناصواب من بود؟!

باز هم فقط می توانم بگویم :

 هیچ  کجایش...

بهتر می دانم و بهتر می دانی که دیگر نه من آنی هستم که بودم و نه تو...

بهتر می دانی من روزهای مقدست را به کنار خانه ات روز به روز از دست دادم و دادم و دادم

خودت دیدی آنقدر رفتم این راه بی حاصل را که در آخر افسوس نداشتن تو به بار کوله بار دهشتناک زندگیم بار شد

ولی خود بهتر می دانی که آهی از این همه در پیشگاه تو نکشیدم

به تو دلگیر نشدم و نگاهم را دوختم به گنبد آسمانی رنگت بدین امید که شاید باز بینی مرا

گفتم این رسم ز دلدار نباشد جانا...

و آخر این همه پاسخی دادی؟!

باز هم می گویم:

هیچ کجایش...

پر از تکه تکه نقابی را چنین خسته، که باید دست گیرد؟

که باید آهی از آهی فرو کاهد ازین خلق وامانده چنین؟

که باید راهی از راهی گشاید درین بی روشنایی روزگاران؟

پس آیا گرفتی دست هایم را ؟!

فروکاستی ز مهنت های جان فرسای بی پایان چنین؟!

گشودی راهی از بی روشنایی روزگارانم؟!

باز هم می گویم :

هیچ کجایش...

این بار عاشق این غزل از حافظم:

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به در نرود...

از عقلانی سخن گفتن برای این مدت طرفی نتوان بست

نه من آنم که آدم شده باشم و نه این روزگار راه رونده بر چرخ مراد

شاید باز هم دلنوشته ای بود افزون بر گذشته،اما به هر حال هرچه که بود بازبینی منطبق بر عقل نبود بلاشک

و این باز هم افسوسی ست مضاف بر این همه:

که چرا یک سال گذشت و هنوز نگاه من به زندگی همان نگاه خرد منفور جریان غالب باقی ماند... 

آری چنین بوداولین سالگرد چرکنویس هایی از پستوی ذهنم ! : 

باز هم تنهای تنها   

بنگر شاید تو دیدی

و شاید وجدانت بدرد آمد ز مهنت های بسیارم درین مدت: 


" آلبوم آهنگ وفا از استاد شجریان تقدیم به تو آی آدمک؛شاید کمی حرفهایم را زیباتر یافتی" :

http://s2.picofile.com/file/7139098167/Track10.mp3.html

 

اما اندر حواشی سکانس سی و دوم

عاشق با تو بودنم

نگو نمیشه 

دستاتو تو دستم بذار واس همیشه

حالا خوشبخت ترین آدم روی زمینم 

بدون عمرم تمومه

اگه تو رو نبینم...

.

.

.

اما اندر حواشی سکانس سی و دوم:

نمی دونم چرا از این جینقولک بازیا خوشم میاد

البته فقط بعضی وقتاآآآآ....!

نمی دونم چرا الکی الکی کلی خوشحالم !

چرا من اینجوریم هاااان؟!

وقتی خودم نمی دونم لابد هیشکی نمی دونه دیگه

همه چی آرومه...

به قول مشکی رنگ عشقه: 

دورم از تو 

اما با تو 

لحظه ها رو زنده هستم

بازم از تو 

پرم از تو 

واس تو رویای خستم 

خوبه دیروز

با تو هر روز

از تو با خدا می خونم 

توو خیالت 

توی حالت

باز توی کما می مونم...

.

.

.

آدمک من چرا اینجویم ؟!!!

هااااااااااااااااااااااااااااان؟!!!!!!

می دونم نمی دونی چون خودم نمی دونم!

ی لحظه دیدمتااااااااااااااااا !

می بینی الکی الکی چی شد؟

باور کن الآن28 ساعته که خوشحالمااااا

خیلی خوشحااااااااااااااااال

اصلا بی سابقست!!!

یعنی دیدن تو این همه ریسالو پروبلمن بود؟!!!

شاید...

.

.

.

سالگرد چرکنویس های پستوی ذهنم هم داره فرا می رسه...

چقدر زود باید واش اعلامیه ی یکم رو چاپ کنم

آخی...

کمر گیتار عشقم زیر بار غم شکسته 

تا که دق نکرده رویا تو رو جون لحظه برگرد...



سکانس سی و دوم

نمی دونم از کجا بنویسم 

سرم به شدت درد میاد 

گرمای امروز حالمو بد کرد 

امروز در مجموع خوب بود 

کلی حرف که با بهزاد گفتیم و شنیدیم 

انتخاب واحد هم خوب تموم شد بالاخره با بیست و چهار واحد

اومدنی انقلاب واقعا حالم بد بود خیلی دیگه داشت سرم گیج می رفت 

توو بین اساتید امروز دکتر تول رو دیدم 

ی خرده حرف زدیم ولی مثل همیشه بازم میگم حیف همچین استادایی که...

بگذریم...

استاد جدید زیاد جالب نبود 

اصلا خوشم نمیاد هیچ کس به ظاهرم به لباسم به نوع حرف زدنم و به برخوردم کنایه بزنه 

مثل مرد دست بده و به من نگاه می کنی یا نه؟

یه جورایی اظهار فضله آقای دکتر!

اون یکی چقدر جالب بود 

می گفت واس من درخواست می نویسی تو دانشگاه اینجوری نمی نویسن 

اینی که نوشتی شبیه درخواست های نظامیه 

ابتدا با از و به شروع نمی شه 

منم گفتم بنده منظوری نداشتم 

اینم ی نوع سبک نامه نگاریه خب 

من دانشگاه علوم پزشکی و... اینجور درخواست نوشتنو زیاد دیدم و البته لزوما از مافوق به زیردست هم تعبیر نمیشه آقای دکتر !

.

.

.

ندیدمت آدمک...

اما همون ی لحظه هم واس من کافی بود  هرچند...



نمای هجدهم

امروز روز بدی بود انگار 

رفتم معاونت اجتماعی نیروی انتظامی دایره تحقیقات 

کفتم خب جناب من چ کمکی می تونم ب شما ب کنم؟

گفت خب ما ی پژوهشگر می خوایم واس تحقیقات کاربردی دیگه 

گفتم خب این تحقیقات کاربردی شما چی هست ؟!

گفت کاربردی باشه دیگه 

!

مردک نفهم حرف زدن ی ادم عادی رو ب خدا بلد نبود !

گفتم خب من تاحالا ب عنوان دستیار توو دو تا پروژه بودم واس شهرداری و مرکز مطالعات راهبردی رئیس جمهور منتهای مراتب من الان ترم پنجم و قاعدتا روو مباحث روش و تحلیل آماری تسلط ندارم 

گفت خب ما بیشتر ی پژوهشگر کارشناسی ارشد می خوایم در همین حد ک ی مقاله از طرف این واحد بنویسه...

گفتم نه مثل این ک اشتباه گرفتید شما از من درخواست همکاری کرده بودید توو این نامه اما...

تا اونجایی ک من می دونم اصولا بچه های ارشد هم  نمی یان واس محض رضای خدا واس شما مقاله بنویسن ک شما پزشو بدید و واس اونا بشه ی تجربه 

حالا الا ایهخال اگه همچین آدمی فداکاری رو پیدا کردم بهتون حتما معرفی می کنم!

یارو ک جا خردش از صراحت توام با بی احترامی من فقط گفت:

بله! لطف می کنید!

.

.

.

بی نظمم 

دارم از همین ویژگی لعنتی لطمه می خورم 

روزمرگی رو دوست ندارم 

دوست دارم تو باشی 

د وست دارم زندگی شلوغ باشه 

واقعا دیگه از تنها بودن خسته شدم 

یعنی کی میشه ک تو هم کوتاه بیای

دلم واست تنگ شده آدمک 

راستشو بگم دلم واست ی ذره شده

هیچ علاقه ای ب دوباره یونی ندارم اما...

حداقل ی لحظه دیدنو تو هم ی عالمست انگار واسم...

.

.

.

وه ک جدا نمی شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب....

چقدر ایمان خوب است!
چه بد می کنند آن ها که می کوشند انسان را از ایمان محروم کنند!
چه ستمکار مردمی هستند این به ظاهر دوستداران بشر!
... طرفداران آزادی و مدرنیسم و بَسا مدرن!

دروغ می گویند، دروغ!
نمی فهمند یا می فهمند و نمی خواهند، نمی توانند بخواهند، اگر عشق نباشد چه آتشی زندگی را گرم کند؟
اگر نیایش و پرستش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد؟
اگر انتظار مسیحی، امام قائمی، موعودی در دل ها نباشد ماندن برای چیست؟
و اگر میعادی نباشد ماندن برای چیست؟
اگر دیداری نباشد دیدن را چه سود؟

دیده را فایده آن است که دلبر بیند
گر نبیند چه بود فایده بینایی را؟!

اگر بهشت نباشد صبر بر رنج و تحمل زندگی دوزخ چرا؟
اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟

و من در شگفتم آن ها که می خواهند معبود را از هستی بر گیرند چگونه انتظار دارند انسان در خلأ دم زند؟

ایمان چه دنیای زیبا و پر از عجایبی است؛ گویی که جهان دیگر در همین جهان است!
کوچه و بازار، شهر و باغ و آبادی و طوبی و روح و پری و گل و میوه و شیر و عسلش در همین زمین است!
(روایتی در اصول کافی که بهشت در لای همین دنیا پیچیده است.)

(دکتر علی شریعتی، گفت و گوهای تنهایی، ص۸۸۵)

depressed boy again and again

حرفای نگار هیچ وقت از ذهنم نمیره 

چقدر امیدوار بود و امید دهنده!

چقدر دوست دارم دوباره ببینمشو بابت همه ی اون روزای سخت ازش تشکر کنم 

ولی اهمیتی نداره اون فقط توو زندگی من ی معلم بود 

روو انگلیسی و آلمانی مسلط بود 

همیشه هم ازم ناراضی ک...

ب قول خودش:

depressed boy again and again ! where are you?!in garden maybe?!come on boy.turn it away...

.

.

.

نمی دونم چرا نمی خوام حرفتو باور کنم آدمک

یادته گفتم یکی از حرفاتو واقعا دوست دارم اما هیچ وقت درکش نکردم:

"این ک بهترین منجی آدم خودشه"

ولی چ میشه کرد وقتی نمی فهمم!

خودتم می دونی بودنت ب اندازه ی انفجار اتمی زندگیمو زیر و رو می کنه اما...

مهم نیست 

چ میشه کرد جز سکوت

و گاهی داد زدن...

و چقدر بد ک حتی نمی دونی با کی داری حرف می زنی 

با تو یا با ی توهم !

.

.

.

ب قول آلمانیا:

die zeit verget so fruh

زمان تن تن می گذره اما این آدم احمق انگار کوره و کر 

انگار چاره ای نیست جز نفهمیدن...

باید تو رو پیدا کنم

نمی دونم چرا با این ک زیاد پاپ نمی گوشم اما بعضی ها ب یاد موندنی می شن 

مثلا تقدر شادمهر 

عاشقشمممم...

کی با ی جمله مثل من 

می تونه آرومت کنه 

اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه 

دلگیرم از این شهر سرد

این کوچه های بی عبور

وقتی ب من فکر می کنی

حس می کنم از راه دور

آخر ی شب این گریه ها سوی چشامو می بره 

عطر تنت از پیرهنی ک جا گذاشتی می پره 

باید تو رو پیدا کنم...

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پر پر کنی 

محکم بگیرم دستتو 

احساسمو باور کنم

باید تو رو پیدا کنم 

شاید هنوز هم دیر نیست...

.

.

.

ich wunche immer du hast gute Gesundheit aber bist du in meine leben oder nein?

؟wiviel lange dauert besuchen sie

 .

.

.


 

سکانس سی و یکم

الان برنامه ی ارائه شده واس ترم جدید رو دیدم 

خندم گرفت راستش 

حیف ک دکتر تول رفت 

البته من ک هر یازده واحدمم باهاش پاس کردم رفت اما...

طفلی چ جگی سر میز و ریاست بود 

اون می گفت مال منه این می گفت نه مال منه 

خنده دار بود بخدا 

حالا رفت و ی عده ب مرادشون رسیدن خب 

ما ک بخیل نیستیم نوش جونشون 

طفلی دکتر مجدالدینم ک رفت 

واحدهاشم ک...

دکتر ممتازم ک همینجوری رو هواست حالا بنده خدا باشه یا نباشه دست خداست...

دکتر شکر چ کرده چند واحدو تصاحب کرده حسابی 

البته آدم لایقیه بگذرم از شوخی 

اونم نوش جونش 

آخر انتخاب واحدم میشه 21واحد ب استثنای عمومی 

گور باباشون 

دکتر...چیکار کرده...

از کاربرد کامپیوتر در نیومده باید بریم درس پس بدیم 

هه هه هه...

ی خرده احساس می کنم مغزم تاب برداشته 

از وقتی دارم بوردیو می خونم اینجوری شدم 

اصلا این فرانسویا مریزن بخدا 

عاشق اینن ک جمله بنویسن در حد ی پاراگراف ک اسلش بزنی بینشون میشه اتوبان واس خودش 

فهمش خیلی سخته مخصوصا distinction و...

اصلا اصابم خورده باید هلک هلک پاشیم بیایم منت این و اونو بکشیم بهمون روش بدن 

 ای گم خدا چیکار کنه اونی ک این فلاکتو نصیبمون کرد...

.

.

.

پرتو نور روی تو هر نفسی ب هر کسی 

می رسد و نمی رسد نوبت انتظار من 

خاطر تو ب خون من لعنت اگر چنین کند 

هم ب مراد دل رسد خاطر بد سگال من ....