halloo my dummy

ich kommen ytzet hier oder...

.

.

.

do you blame me?!

for what?

for my reason for my emotional ties for breath in the netherworld for what?!

im talking to you dummy!

don't you believe me...don't you hear me...

im talking to you dummy

please

please listen me

i beg you

everything you say

im so rusty 

please listen to me 

im typing these nonsenses here
in this blog

to hope that you will atention to me 

.

.

.

halloo my dummy 

please change this dirty world 

this underworld

this hallucination

to a better world 

to a...

halloo my dummy

please!

.

.

.

i will wear my heart upon my sleeve for daws to peck at

(Othello I' SC. 1.)

نقاش ازل بهر چ آراست مرا...

آنچه ک نمی خواستم سرانجام شد:

آدمی بس ب دور از آنچه آدمی خوانند

و تو آدمک... زبان دیگر قاصر است از تمنای روزهای خوبت 

و ندامت این واپسین زشت روزگارت...

تو را و مرا دیگر چ سود از گفتن این همه اشتیاق و بی صبری!

آری زبان در کشیدن در این آشفته روزگار شاید به !

و ما در این زشت روزگار آیا درست کرداریم؟!

با تو ام آی آدمک...

آیا ما درست کرداریم؟!

.

.

.

معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا


(شاید به آنکه "مرا" را کنی "مارا" آدمک)

خطاب ب طبقه انم

خطاب ب طبقه انم:

قصه ی تو قصه ای ترحم آمیز است 

آرامشی ک در چشمان تو می یافتم سرابی بیش نبود

آرامش را فقط خدا داند و دارد و بخشد و نه تو آدمک !

.

.

.

در پوست خودم نمی گنجم ک دوست صمیمی من بین تو و من ، مرا انتخاب کرد

اما در مورد آن یکی از سر بچگی و شاید زرنگی زد زیر قولش 

من برایش احترام قائلم ب عنوان یک هم کلاسی و کسی ک دوستش دارم اما...

کاش ارزش دوستی را کم نمی کرد در روزگاری ک باد هوای لاستیک های چرخم شده است هزار تومن!

اما گذار او با تو هم چندان دیری نپاید

چون عددی نیست و چون تطابق انتظارات طبقاتی اخلاقی و فراگردهای ناشی از آن از زمین باشد تا افلاک

.

.

.

و تو آدمک این را بدان روزگار گه عزت دهد گه خوار دارد

من خوشحالم ک تو نیستی 

و خوشحالم ک هدف هایم واضح می شوند و واضح تر

خوشحالم ک روزی دوازده ساعت مطالعه می کنم

خوشحالم ک آلمانی می خونم

خوشحالم ک ورزش می کنم

خوشحالم ک ب جامعه شناسی جنایی دانشگاه ملبورن فکر می کنم و...

خوشحالم ک خسته میشمو حافظ می خونمو قهوه می خورم

و خوشحالم ک دیگه با کسی ارتباطی ندارم 

ایزوله ی ایزوله تا موعد مقرر ک هنوز خیلی مونده ک برسه 

.

.

.

و تو آدمک هنوز بچه ای 

آن شب ک صدای شکستن بغض هایم را شنیدم من برای تو دعا کردم اما...

من در تمام نمازهایم تو را یاد کردم

من سعی کردم متین باشم باشد ک روزگار امیدوارم حقیقت را ب روی چشم هایت واگذارد.

(انشاءال.. ک این نوشته را نمی خوانی و اگر خواندی نظر نمی دهی ک اگر بدهی هم مانند آن روز نخوانده دلش می کنم)


پلان بیست و یکم

این چند روزه دارم تنبل میشم 

زیادی می خوابم 

ورزشم ک نمی کنم

ب قول انگلیسیا:

shame on me !

.

.

.

از ترجمه اون کتاب فعلا منصرف شدم 

در حد و اندازه من فعلا نیست 

فعلا ک دارم contemporary sociological theory and classical roots رو می خونم 

بینم چی میشه...

.

.

.

امروز اولین جلسه آلمانی 

خوشم اومد 

دوست داشتنیه حداقل اونقدری ک شنیدمو و خونده بودم واسم جذب کننده بود

ب قول خودشون:

und ich jetezt lerne Deutsch

.

.

.

کاش...

وللش ب قول خودت " سکوت " مغرور خان !

...

قاب عکسی که ناخوشایند است را برعکس می کنم
حال چرا تو  و خاطرات تو را برعکس نکنم؟!
اینگونه دیگر تو نیستی و راحت تر می توان نفس کشید

.

.

.

کم کم دارم ب این تنهایی عادت می کنم

چقدر شبیه جامعه شناساس کلاسیکم از وبلن گرفته تا مید و مانهایم

همشون مشکلات روحی روانی داشتن 

من دوس دارم مثل هربرت مید باشم 

ولی نیستم!

من نه زندگی آقامنشانه بالادستی ها رو دارم و نه آرامشی ک مید توو همه ی تنهایی هاش داشت

بگذریم...

غرض نوشتن چند کلمه مزخرف بود ک ادا شد


پلان بیستم

آه خدایا سخته، ب مقدساتت سوگند!

تو کمک کن ک یادم نره قول و قرارهامو...

.

.

.

این روزها بدجوری پیله تنگ این تنهایی اذیتم می کنه...

تو ک می دونی لا اقل 

تو ک هر روز نق نقای ی بچه پر روو رو اونم اول صبح می شنوی...

تو ک می دونی سخته...

باز دلم ب تو مگه خوش باشه وگرنه از دیگران ک طرفی نمیشه بست...

.

.

.

چندان ک گفتم غم با طبیبان/ درمان نکردند مسکین غریبان

آن گل ک هر دم در دست بادیست/گو شرم بادش از عندلیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتی/ گر می شنیدی پند ادیبان

پلان نوزدهم

دست پیش گرفتی عقب نیفتی بچه...

آخ ک چقدر خوبه هیشکی نیس این طرفا