پلان پانزدهم

یهو یاد خواگاه افتادم 

یاد صداهای عجیب غریب بچه ها

از صدای خر و گوسفند و انواع و اقسام اصطلاحات عجیب غریبی ک نشون دهنده ی گویش های مختلف بود

یاد دوستام البته دوستان محدودم!

ولی اینجارو بیشتر دوست دارم البته الان خونه خودمون نیستم مجبورم پیش مامان بزرگم باشم 

راستش اتاق خودمو بیشتر دوست دارمو بهش عادت دارم اما نمیشه حالا ک کسی نیست من نیام اینجا

زندگی این روزام خیلی عجیب شده 

کاملا ساکت و بدون تحرک نمی دونم چرا...

انگار برای هیچکسی نیستم و هیچکسی برای من نیست 

انگار خودممو و تنهایی هام که باید باهاشون کنار بیام 

کار این روزام خوندنو ترجمه کردنه 

خوبه...

به قول سالار عقیلی :

سفره لبخند و نان ما را بس است

ک من این روزها نه نانش رو دارم و نه لبخندش رو

اما می جنگم براش انقدر که بهش برسم و می دونم که می رسم 

به قول اون کارگردانه من می جنگم اگرچه جنگیدن را دوست ندارم 

آری این خصلت مردان بزرگ است گویی...

سکانس بیست و نهم و حواشی آن

اصلا نمی دونم چمه

نه خوشحالم نه ناراحت

ترم چهارم هم تموم شد

هفت واحد دکتر تول آخرین نمره های وارد شده این ترمم بود

هفت واحد همش بیست 

برام شیرین نبود اصلا

و آخر این همه آمار معدلمو ب گند کشید 

17.33 بالاترین معدلی ک میشه از این همه استاد ناجور گرفت بد نیست

.

.

.

MANIFEST AND LATENT FUNCTIONS OF RELIGION 

بخش جالبی از کتابییه ک دکتر شه شه بهم داده 

یهو ک نگاهم ب مانیتور خاموش میفته و خودمو می بینم ی جوری میشم 

انگار عجیب شدم خیلی عجیب...

کچل بودن بهم نمیاد اصلا 

و بدتر از همه این ک باید با این قیافه سر کلاس آلمانی بشینم 

برام مهم نیست احساس خاصی ندارم 

ی جور دلبستگی یا شاید ی عادت واره ب قول پیرسون ک حالا نیست 

بهش عادت می کنم 

اتفاقا خیلی خوبه آدم احساس سبکی می کنه 

.

.

.

چقدر تمشک خوردم از دیروز 

عاشق تمشکممممممممممممممممممممممم

برآنم ک اکانت فیس بوکمو حذف کنم 

جو مزخرفی داره 

منو ارضا نمی کنه

دوست دارم توو چشه هیشکی نباشم 

هیشکی 

تنهایی و انزوا دوست داشتنی ترین چیزیه ک میشه این روزا داشت

.

.

.

و این آهنگ آرامم می کند دوستش داشتم و دارم 

جدای از این همه غوغای نهفته در درون آرامم می کند

و از این روی بع عنوان آهنگ وبلاگ انتخابش کردم.


من و تو باید...

و من تو را میستایم هیلا صدیقی عزیز، وجدانت را ،آگاهیت را و صداقتت را:


تو با شعر و شعورت،

با بیان احساست،

باران شدی، باریدی،

رود شدی، دویدی،

سبز شدی، روییدی،

گوش شدی، شنیدی،

چشم شدی و دیدی،

روح شدی، دمیدی،

امید شدی در نومیدی

 

حال ساکت شدی؟

مگر می توانی؟

به قلم سوگند!

و آنچه می نگارد،

این رسالت ماست،

این امانت اوست،

باید قلم زد, باید نوشت،

در ره دوست،

من اگر ننویسم،

تو اگر ننویسی،

چه کسی بنویسد؟

این خامه را،

چه کسی بردارد؟

 

من هم آنجا بودم،

که تو آنجا بودی!

من و تو باید،

راز این مزرعه را فاش کنیم!

من و تو باید،

مشت موجود دو پا باز کنیم!

باز بنویسیم  بر دیوار :

که همه با هم برابر باشند!

لیک بعضی ز همه برابر تر باشند!

 

تو درون قلعه رفتی و برون آمده ای

از چه می ترسی،

لب فرو بسته چرا آمده ای؟

چه شنیدی؟ چه بگفتی؟ بازگو

در میان دوستان، این راز گو

گر نگویی، خصم بی پروا شود

رهزن این خانه و ماوی شود

"هیلا صدیقی"

...

در جواب دوستی که بی تامل این حرکت های انفرادی کنشگران سیاسی را به هیچ می انگارد می نویسم :

تعبیر گیدنز فکر می کنم عقلانی ترین رویکردی است که می شود در تبیین این موضوع ب کار برد 

چرا فکر می کنیم رشادت های آزادی خواهانه ی عده ای بی هیچ فایده ای است؟!

من اینگونه فکر نمی کنم !

اگر امروز دستپاچگی بر سریر نشینان بی مایه را می بینیم از چیست؟!

چرا فکر می کنیم ممانعت از غذا خوردن عده ای در فقدان بودن در بین ما بی هیچ فایده ای و شوخی ای بیش نیست؟!

اینگونه نیست !

باور بفرمایید که اینگونه نیست!

چرا شده ایم متصلب آنقدر ک ساخت گرایان رادیکال بوده اند 

چطور شده است که تو دوست من اینقدر ساده لوحانه نقش فعال و پویای کنشگرانی که منابع و قواعد را در راستای ب چالش کشیدن ساختارها و بازنمود های نهاد سیاست به کار می گیرند را از یاد برده ای ؟!

چطور می شود ک نظام اجتماعی را فقط ساختار دانست و نه کیفیت ساختاری؟! و در این همه قدرت بازاندیشی کنشگران سیاسی را از یاد برد ؟اگر تو ب پارسونز فکر می کنی من به امثال گیدنز و گاندی و... فکر می کنم که ساختار را جدای از کنشگر نمی دیدند چون بی شک این همه جزیی از ساختارهای ذهنی کنشگر است و لاغیر!

دوست خوب من دوستانه می گویم متصلبانه می اندیشی 

کاملا تک بعدی و این اشتباه دیر یا زود بر تو مبرهن خواهد شد !

در جایی داستان شیخ ابوسعید ابولخیر را می خواندم که بعد این که یکی بانگ نهاد که آی مردم کمی به پیش آیید تا دیگران هم به داخل آیند و ناگاه شیخ برخاست و رفت و گفت من منتظر بودم یکی همین را بگوید!

برخاستن یک عده شروعی است با معنا و نه یک بازی بچگانه 

کمی به تاریخ بیاندیش بی شک مصداق حرفهایم را بسیار خواهی دید

اطاله ی کلام صواب نباشد و من در پاسخ تو نهایتا پاسخ گاندی را یادآور می شوم که می دانم می دانی اما می گویم تا دوباره فکر کنی:

«در شرایط خاص، پرهیز از خوردن غذا، چونان اسلحه‌ای است که خدا به ما عطا کرده تا هنگام بی پناهی محض، به‌کار گیریم.»

من مردم و...

" من عادت ب وبگردی ندارم اما گذار بی تاملم به یکی از این وبلاگا منو با این دلنوشته ی دلنشین روبرو کرد که خواستم ی قسمت از اون رو ب چرک چرکنویس هایم به عنوان دو صد مزخرفمین بی حاصل بیفزایم "

 . 

و من مردم،  

او تو خواستید که من مرد باشم، 

تا به دوش بکشم بار مردانگیم را 

و تو .. 

با آینه ات، سرگرم نقاشی رویاهایت 

بر پهنه بی آلایش و بی آرایش تنت باشی.. 

 

من مردم 

    که گه گاه هرزگیت را  

                   بدون اندک حش عاشقانه ای 

            با احساسی ناخوشایند 

            با دل لرزان و ترسان 

به نظاره می نشینم 

 

من مردم 

یاد گرفتم دوست داشته باشم 

           تعهد در رگهایم جاریست 

حال آنکه تو عاشقانه!.. 

نیمی از زندگیم را در لجنزار محکمه تباه خواهی کرد.

           و من باز دوستت خواهم داشت. 

 

من مردم 

با شکیبایی کوه سنگ را، 

سنگریزه خواهم کرد

سنگریزه را جابجا خواهم کرد

                                         فریاد خواهم زد

                                                                  به امیدی که شاید 

                                                                                            «بشنوی» 

                                                                                   شاید 

                                                                                            «ببینی» 

i didnt have alternative option

this called conservative way

you have to be able to protect your security information out of the reach of some people 

and i do that

however it wasn't good at first but terrible situation forced me to do that 

now they aren't there and im comfort than before 

رنگ چشمام خیلی عجیبه...

امروز ک اون  گفت رنگ چشمات چقدر قشنگه یاده اون آهنگ افتادم:

"تو که چشمات خیلی قشنگه

رنگ چشمات خیلی عجیبه

تو که این همه نگاهت واس چشمام گرم و نجیبه

می دونستی که چشات مثل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید

می دونستی یا نه ..."

از پشت میزم بلند شدم و نگاهم به ساعت افتاد که دیدم وقت نماز گذشته و تا اومدم برم آشپزخونه دیدم چقدر بدنم درد می کنه و اصلا حواسم نبود که چند ساعت پشت این میز بودم

فضای تعمدا تاریک اتاق زمان رو از دستم گرفته انگار

ی کیک شکلاتی با شیر کاکائو بدک نبود

یاد این حرف افتادم و رفتم روبروی آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم

زل زدم توو چشمام

چشمایی که هیچ وقت با این همه دقت بهشون خیره نشده بودم

آره راست می گفت اون

قشنگ بودن !

یعنی فوق العاده بودن

چشمای رنگی من فوق العاده بودن...

رنگ سبز تیره با خط های درون قرنیه زیباتر به نظر می اومد

نمی دونم چند دقیقه زل زده بودم بهشون که تا همین که به خودم اومدم ی خرده از شیر کاکائو ریختش رو فرش

بدون تامل و آروم رفتم نشستم رو صندلی و فکر کردم

به چند سال پیش...

 وقتی که توو مدرسه به خاطر ی شوک ناگهانی هر دوتا چشمام دچار انحراف شدن

یکی نیم و یکی بیست و پنج

افتضاححححححح بود !

  از اون روز من بدون این که خودم بخوام شده بودم ی آدم لوچ !

به عملی که چند سال پیش تقریبا اون وضعیت نه چندان خوشایند رو بهترش کرد فکر کردم

علی رغم این که با تاثیر منفی روی هر دو تا ماهیچه پیرامونی مانع از عمل مجدد واس همیشه شد

و حالا من با درصد کمی از لوچی باید تا آخر عمرم زندگی کنم !

البته همیشگی نیست وقتی که چشمام خسته میشه و گاهی وقتا که بدون تمرکز نگاه می کنم اینجوریه

مع هذا(به قول استاد دوست داشتنی ام دکتر محسنی تبریزی)! واسم هیچ وقت این مهم نبوده حتی توو مدرسه حتی الان با وجود این که اون موقع ها خیلی ها اذیتم می کردن و مسخرم می کردن اما...

وقتی یادم افتاد که به خاطر تمسخر ی بچه پررو اومده بودم خونه و کلی گریه کرده بودمو زار زده بودم خودمم خندم می گیره

 وقتی به مهد کودک رفتنم نگاه دوباره کردمو دیدم به خاطر گم شدن کولوچم زده بودم زیر گریه و اومده بودم خونه و می گفتم دیگه نمیرم..

وقتی به آتیش زدن ی کوچه فقط با ی کبریت فکر کردمو دیدم که چقدر بد بودم و شرور و البته چقدر شکننده و زودرنج ....

بگذریم....

من آخرش به این فکر کردم که تف به این روزگار

تففففففففففففف

چشمای من قشنگن

خیلی...

اما این قشنگی سهمی از به نظاره نشستن زیبایی ها نداشت

هیچ وقت نداشت

مبالغه نیست ،نداشت...

این فطرتا زیبایی هرچه دید زشت بود و کثیف

هرکه را دید و نگریست چرک بود و مشتبه بر چرکنویس های پر از درد و اندوه من

این همه رنگ سبز چشمان من به جز تیرگی و سیاهی ندید

دنیای اطراف من فقط سیاه بود و سیاه

تا چشم هایم کار می کند سیاهی است

سیاه ،سیاه،    س   ی     ا     ه  ...

بی اختیار خنده ای تلخ بر لبانم نقش بست که اگر این همه سیاه بود دیگر چه نیازی به رنگ سبز چشمان من بود!؟

تو بگو خدا..

تو که بی هیچ منتی دادی شون به من بگو

بگو دیگه !

 دوست دارم بفهمم !