چلمنگ...

چلمنگ بودن هم بد است واقعا...

خیر سرم کولر رو درست کردم که دیدم تمام اتاق پر خاک شده 

.

.

.

چقدر من امروز خوشحااااااااااااااااااااااااااالم

یادم نمیاد این نزدیکی ها انقدر خوشحال بوده باشم 

خیلی وقت بود انگار همچین احساس خوبی نداشتم 

از صبح همه چی خوب پیش می ره 

از ورزش صبح عالی الطلوع تا الانش ک ی چیزایی از زنانی که مرد می شودند رو خوندم

بازم گلستان ضد حال بود نظریه با اون همه ادعا شدم آخر 17 

افتضاح بود واس من !

هرچند که سوالای استاد ممتاز همیشه ی چیزی ورای تخیلی بودن طرح میشن اما

من فقط به بیست فکر می کردم 

ی چی دیدم خندم گرفت در حد لالیگا اونم این ک جناب استاد مرحمت فرموده بودند بنده نوازی فرموده بودند و 5.5 این حقیر را به 8 تغییرفرموده بودند و این امتنان بزرگ منشانه ی عالیجانب بسی روح نواز بود برای بنده و...

بسه بابا زیاد دارم مزخرف می گمااا...

از امشب شروع می کنم ترجمه رو 

contemporary sociological thought 

کتاب هراس آوریه نمی دونم از پسش بر بیام یا نه چون نظریه است در هر صورت 

سعیم رو می کنم البته قرار شده ایشال.. بعد از این که تموم شدش با حاج کاظم ادیتش کنیم 

که فکر نمی کنم به این زودیا تموم شه 

ماحصلش هم میشه ی کار دانشجویی که توو کتابخونه ی گروه ماندگار میشه 

البته برای من صرفا اهمیت علمی آموزشیش مطرحه 

به قول دکتر محسنی تبریزی( مع هذا) !

راستی چقدر خوب که پزشکی شدم 18 و زبان 19.5 

از دست شه شه  می خوام من می خودمو دار بزنم وقتی میگه بیست واس...

توو تمام این ترم ها هیچ استادی به اندازه دکتر محسنی تبریزی برای من استاد به معنای استاد نبوده 

و حیف که تمام واحدهام با ایشون تموم شد

بهترین استادی که من تا به امروز تجربه کردم...

اصطلاح های انگلیشش که راه ب راه وسط فارسی حرف زدن اون چه فارسی غلیظ و ثقیلی منو کشته...

باز باران...

کمی بیش نیست که یهو آرام آرام شده ام

انگار مرده ام و نفس نمی کشم

انگار ورای هیاهوی زندگی پوچ این روزهایم نفس می کشم

انگار...

اینجا بهتر است گویی

حداقل آن این است که مثل خوابگاه گرم نیست

قزوین خنک است و طوفانی 

به همراه رعد و برق و باران 

بوی باران از پنجره این اتاق گویی روح بی تلطفم را لطافت می بخشد

و من بی هیچ دغایی از آن لذت می برم 

صدای قطره های باران به همراه باز باران استاد شگف آور است انگار 

.

.

.

امروز آمدنی زیاد بد هم نبود اگرچه خودم آمدم و آوردن یه چمدون سنگین زیاد خوشایند نبود اما آومدنی توی تاکسی و ی پیر مرد شوخ و با حال روز خوبی را تداعی می کرد

دوست داشتم سر صحبت را باز کنم که خودش شروع کرد

گفت آزادی می ری آقا 

بله آقا هممون آزادیم خدارو شکر

اینو گفت و از این همه نابسامانی گفت و رسید به چهل پنجاه سال پیش و از جوونیاش گفت

گفت و گفت که پسر جون قدر این روزا رو بدون

و من فکر کردم کدام روزها رو می گوید؟!

من ک تا به حال چیزی از شور جوانی ندیده ام!

این دارد از کدامین شور و هیجان میگوید...

ظهر رسیدم 

وسایل هایم را مرتب کردم و کتاب هایم را در قفسه ها چیدم  و الان می خواهم بخوابم ک فردا باید شروع کنم برناممو البته از صبح زود!

الان داشتم دی وی دی عکس های کردستان رو می دیدم 

چقدر خوب بود که من توو عکس ها زیاد نبودم 

و چقدر بد ک بعضی جاها بودم

و با ز چقدر بد که...

رسیدم به عکسی که قابش می کنم هم در ذهنم و هم در چارچوب عکس های دیگر در این اتاق 

.

.

.

شاید این عکس برای همه ی آدم های داخل اون شیرین و خاطره انگیز بوده باشد اما برای من فقط تلخ بود و تلخ و تلخ...

من از دست غمت چه مشکل ببرم جان

شیوه نوشین لبان چهره نشان دادن است

پیشه اهل نظر دیدن و جان دادن است

مزد چو این عاشقی نقد روان دادن است

من از دست غمت چه مشکل ببرم جان

با ما بی وفا تو که نبودی 

پر جور و جفا تو که نبودی

دور از دل ما تو که نبودی

بی مهر و وفا تو که نبودی...


پلان چهاردهم

oopssssssssssssssssssssssssssssssssssss

immmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmm here nowwww

why am i happy ?

you coudnt guess...