سکانس سوم
نکشیدن قلیان بچه بازی و بی تجربگی نیست
ندانستن اصطلاحاتی که دانستن یا ندانستنشان ارزشی برایت ندارند چرا باید مایه تحقیر تو باشد؟!
ننشستن بغل دست دختری که فضاحت اخلاقیش با هیچ شوینده ای پاک نخواهد شد و نگاه های عجیب یک عده دانشجوی روشنفکر ! که تو را به دور از تمدن تهران و تهرانی ها ! می انگارند چرا باید برایت مهم باشند!
نه حرف دیگران و نه سادگی خودم هیچ کدام دلتنگم نمی کنند
اما نگاه های غلط یک عده به زندگی
تصورات واهی شان از چگونگی اندوختن تجربه
فلسفه هایی پر از تهی برای شاد زیستن
جامعه آنومیکی که تضاد هنجاری و ارزشی آن دیگر ، ضریب فلاکت را نیز در این کشور از روی برده است
آری این هاست که دلگیرم می کنند
دمی چند
ناراحت شدم چون احساس کردم سادگیم مورد تمسخر قرار گرفت
چون...
نمای اول
چراغ ها قرمز می شوند
سواره ها می ایستند
ایستاده ها می جنبند
دست فروش ها می روند و می آیند
انگشت بیرون از کفش آن دست فروش نگاهت را بخود خیره می کند
جعبه آدامسی که بروی دستان او ایستا و راکد درجا می زند و بفروش نمی رود
اما روزنامه هایی پر از تهی که جز خطوط کج و معوج چیز دیگری در بر ندارند، بهتر از اجناس دیگر بفروش می روند
و تو به فکر فرو می روی که اینها که شاید تاریخشان هم درست نباشد چه رسد به محتوایشان به چه کار می آیند
و آخر دلیل این همه استقبال چیست؟!