-
چقدر زود پیر شدم
یکشنبه 8 آبانماه سال 1390 20:57
من قدیمی ام من فسیل آخرین گیاهی ام که تو می شناختی اش و رفتم وقتی تو خواب بودی و همه کرکره ها از سمت خانه ات خط خورد چقدر زود پیر شدم و کوه های مذابم در روشنی چشمانت تلف شد . . . آزاده دواچی
-
سکانس پنجاه و دوم
یکشنبه 8 آبانماه سال 1390 18:27
ارسطو میگه طبیعت هیچ کاری رو بیهوده انجام نمیده پس منو تو چرا اینقدر بیهوده از کنار هم رد می شیم اینقدر بیهوده می خندیم اینقدر بیهوده اخم می کنیم و اینقدر بیهوده آینده رو می بینیم بیهودگی چرا طبع تمام زندگی ما شده فاطیما چرا؟!!! . . . نمی خوام دوباره ی نفر بشه واسطه حرفای منو تو... . . . اگه میشناسی منو پس فک نکن منم...
-
سکانس پنجاه و یکم
شنبه 7 آبانماه سال 1390 19:39
تمرکز ندارم فکر کنم امروز یک ساعتم مفید نخوندم بارون امروز با همه قشنگیش روو اعصابم بود از تو چی بگم باشه من بی عرضه من... اصلا من هرچی تو بگی اما تو چی؟! وقتی تو کل دقایقت یک دقیقت برای من نیست پس دیگه... مهم نیست مدت هاست ک این حرفارو می زنم اما کی خونده و کی شنیده ! خستم کردی فاطیما چرا اینجوری ای تو مثلا ک چی گیرم...
-
گوش کن...
جمعه 6 آبانماه سال 1390 23:24
عاششششششششششششششششقتم سهراب... . . . گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند شب سلیس است، و یکدست، و باز شمعدانی ها و صدادارترین شاخة فصل، ماه را می شنوند. پلکان جلو ساختمان، در فانوس به دست و در اسراف نسیم، گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا چشم تو زینت تاریکی نیست پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا و بیا تا...
-
نمای ن.زدهم
جمعه 6 آبانماه سال 1390 23:12
روز سختی بود بارون بود بارون بود و بارون.
-
کلبه ای پر از من و تو
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1390 23:45
راستی از حرف دلم ب تو نگفتم آدمک: بده دستاتو ب من تا با هم کلبه بسازیم کلبه ای پر از من و تو دور بشیم از همه ی مردم واس درد هم بمیریم با ستاره ها بخوابیم با ترانه جون بگیریم کلبه ای اندازه ی عشق باغچه ای و... http://s2.picofile.com/file/7167781719/Track_10.mp3.htm l
-
پلان چهل و ششم
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1390 23:39
می دونی چرا همیشه من بدهکار تو میشم وقتی نیستیم ی جوری با خیالتم راضی میشم می دونی چرا از تو بد می بینم و می خندم تا نبینی گریه هامو هر دو تا چشمامو می بندم چاره ای جز این ندارم آخه خون شدی توو رگ هام نمی رم اگه نباشی بی تو من بدجوری تنهام... " رضا صادقی" . . . ناهار سلف مثل همیشه مزخرف حالا اون الاغ بیاد...
-
سکانس پنجاهم
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1390 11:59
امروز صبح ب قول استاد سیاست حقیقتا باید گفت: چ صبح زیبایی چ هوای خوبی ! . . . این روزا انگار آلزایمر گرفتم دائم همه چی رو گم می کنم از فلش و فلسک و ساعت و سوئی شرت و هر چی ک فکرشو کنی چرا من اینجوری شدم... . . . الان ک ایمیل پروفسور دنسی وارنی رو خوندم خیلی بم برخورد : کار شما بیشتر در حد ی آزمون سازی ساده با ارقام و...
-
و تویی در کار نیست
سهشنبه 3 آبانماه سال 1390 20:41
پیاده رو های این خیابان خراب شده مست اند خیال برشان داشته که تو دست در گردن من داری نمی دانند من با هر بارانی اندوه فراموش شده ام را با خود ب خیابان می برم و تویی در کار نیست. . . . مهدیه لطیفی
-
سکانس چهل و نهم
سهشنبه 3 آبانماه سال 1390 19:39
نمی دونم غصه چیو بخورم خودمو مریضی مامانو سربازی لعنتی داداشمو فرزانه رو تنهایی این روزا رو انتظار دیگرانو ک باید هر هفته بری خونه و هزار و هزار چیز دیگه ! نمی دونم چ جوری وجدانم راضی بشه پاشمو ازین کشور بزارم برم وقتی می بینم مامان... کجایی تو خدا؟! داره بغضم می گیره آآآ ! مگه یادت نیست قول و قرارمونو؟! کنار مسجد...
-
سکانس چهل و هشتم
سهشنبه 3 آبانماه سال 1390 18:20
از خودم بدم اومد اون سلام کرد خواست بگه اشتباه کرده اما من بهش فرصتی ندادم بازم کوچیک بودنم شبیه کوه کج و معوجم کرد . . . درسای دانشگاه رو عملا ب هیچ گرفتم ب استثنای روش ولی بیشتر وقتم ب مطالعه می گذره بد نیست اما باید تعدیلش کنم اینجوری از این ور بوم میفتم . . . اینجا بازم گرمه چایی گرم ترم می کنه اما بازم نداشتن...
-
سکانس چهل و هفتم
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 20:29
هشت ک میگذره خسته میشم حسابی فقط ی نسکافه ی تلخ تلخ قابل تحملش می کنه دیگه وقت خوابیدنم ندارم همش سرکوب سرکوبب سرکووووووووووووووووووووووووووووب تا کی؟! گرممه احساس می کنم آتیش گرفتم دستم درد میاد بی حال بی حالم زدن ی اینتر هم واسم کلیه!
-
سکانس چهل و ششم
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 17:42
یادمه ی بار بم گفت: اونقدر بزرگ باش ک دیگران از کوچیک بودنشون خجالت بکشن نمی دونم چرا خودش این قدر کوچیک شده ک... غرور سرتاسر وجودشو پر کرده برام مهم نیست بذار ب حماقتش افتخار بکنه . . . می بینی آدمک؟! داره دیر میشه داری لفتش می دی فاطیما... اونقدری ک تو تصمیمتو گرفتی من دیگه وقت ندارم اگه راه دومو انتخاب کنم کلهم...
-
سکانس چهل و پنجم
یکشنبه 1 آبانماه سال 1390 19:27
بازم... مغروریم و ی کم از خودراضی جالبه نمی دونم چی فکر می کنی پیش خودت این ک ب بچه زیاد نباید روو داد این ک همین قدر بسشه و شایدم اصلا فکری نمی کنی... . . . ای بابا می دونی تو داری بهترین روزا رو ازم می گیری و شاید از خودت بی انصاف ن ب ا شششششششششششششش! . . . بگذریم از وقایع گروه هم حال نوشتن نیست همشون برن ب جهنم...
-
سکانس چهل و چهارم
شنبه 30 مهرماه سال 1390 20:00
باشه بخند تا دلت می خواد بخند انقدر ک خسته شی حسادت نمی کنم اما دلم برا خودم می سوزه گاهی وقتا فکر می کنم چی تو این دنیا از این قشنگ تر میتونه باشه ک ی نفر ی نفرو دوست داشته باشه ! زیباتر از این من توو این دنیای چند روزه ندیدم! دلم خیلی سوخت می دونی از چی؟! این ک من هیج جای خنده های تو نبودم و نیستم... کاش می فهمیدی...
-
...
جمعه 29 مهرماه سال 1390 22:59
تیک توک تیک توک نمی شنوی نه؟ معلومه ک نمی شنوی مدت هاست ک کر شدی !
-
سکانس چهل و سوم
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 13:28
ی کم احساس بدی دارم پس خودم چی می شم؟! صبح از اذان صبح بشین پای کتاب اولین نفری باش ک پاشو میذاره سالن مطالعه آخرین نفری هم باش ک میره بیرون اگرچه بعد از ظهرها سالن مطالعه خودمون با ی چای ناقابل به اندازه ی دنیا می ارزه حداقل این ک ویووشو دوس دارم انگار ب دور از کلی کثافت داری ی مجموعه رو می بینی البته بگذریم از بعضیا...
-
...
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 09:49
فونت پایینیه قشنگه هاااااااااااااا دقیقا مثل چرکنویس شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
سکانس چهل و دوم
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 09:47
دسترسی ب اینترنت نیس ژی معلوم نیس کی بشه چرکنویس منتشر شده! . . . منو از این عذاب رها نمی کنی کنارمی ب من نگاه نمی کنی... . . . امشب نمی دونم چندمه الان توو بالکن نشستمو دارم این مزخرفاتو تایپ می کنم هوا این جا سرد و طوفانی و ی کم هم بارونیه... این روزا داره اعصابم داغون میشه رزومم اصلا جالب نیست چند تا مقاله ک چیزی...
-
سکانس چهل و یکم
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1390 19:17
خب از کجا شروع کنم نمی دونم این روزا سعی می کنم در عین نداشتن فکر کنم دارم امید رو می گم دلم لک زده واس خودم اونقدر خودمو درگیر کردم ک... ک دیگه حتی فرصت فکر کردن واس خودمم ندارم دلم می خواد امشبو دیگه بیخیال آلمانی شمو و تا نیمه های شب فکر کنم ببینم آخ چی می گم ب خودم ک خودمم نمی دونم ! دلم می خواد توام باشی می فهمی...
-
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 18:23
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که بیش از این مپسندی به کار عشق آزار این رمیده سر در کمند را بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آنچنان ک اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به...
-
سکانس چهلم
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 20:31
چقدر خسته ام دیشب دیر خوابیدم تولد مهدی بود همون پسره بالینیه قیافرو ببینی میگی اسگوله اما مخه واقعا مخه همشون ب اپلای فکر می کنن این ب کانادا وحید آلمان من احمق هم فقط ب ملبورن نشدنی نیست اما سخته همین قدر خوشحالم ک الان دیگه واس ی مشت توهم نمی جنگم اونقدر می رم این راهو تا بالاخره برسم ب خواسته هام و می رسم شک ندارم...
-
سکانس سی و نهم
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 18:49
ooooooooooooooooooooooooooooooops خدای من باورم نمیشه چیکار کردی تو؟ بگو چیکار کردی تو آدمک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو از من...؟!!!!!!!11 تو از من تشکر کردی؟!!!!!!!!! باورم نمیشه !!!! البته در پاسخ باید بگم :خواهش میشه ما همیشه حضورمون پر رنگ شما ندیدی یا این که نخواستی ببینی!!! . . . البته بعید نمی دونم مثل همیشه ی اسگولی...
-
پلان چهل و سوم
جمعه 15 مهرماه سال 1390 10:43
دیروز اومدنی از همه چی دیدم و شنیدم فاصله قومیتی و نژادی رو توو ته میشه ب راحتی دید درون گرایی مفرط شهری و جایگزینی علایق بشردوستانه ب انزوای پر از هیچ نمی دونم اما انگار ظاهرشه ک انسجام اجتماعی هست نه انگار همه از هم دورن و شاید ب تعبیر فروید حتی از خودشون هم دور شدن انگار همه دارن سرکوب می کنن چیزایی ک نباید سرکوب...
-
سکانس سی و نهم
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1390 09:25
که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه... . . . از این جا خسته شدم بعد از ظهر می خوام برم . . . داره روشن تر میشه هر روز احساس می کنم داره این راه لعنتی کم کم پیدا می شه . . . ذهنم خستست احساس عجیبیه فکر می کنم شده مثل یک ربع آخر ورزش هام دارم فقط فشارو تحمل می کنم اما....
-
سکانس سی و هشتم
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 19:23
امروز عالی بود صبح ک جامعه شناسی سیاسی با اون استاد عجیب غریبش ترجیح میدم هیچ وقت تدریس نکنم ک مبادا یکی بگه عجب خرفتیه این از صبح قرائت خونه و حالا هم ک آی تی ب دور از همه حواشی داره خوش می گذره آدمک نیستی خب نباش چیکارت کنم وقتی زبون آدم نمی فهمی !!! این همه منتتو کشیدم البته بازم می کشمااااااااااااااا!!! اما الان...
-
سکانس سی و هفتم
سهشنبه 12 مهرماه سال 1390 19:25
امروز نمی دونم چندمه هر چندم به من چه مگه مهمه؟! . . . جشن وروودی های جدید با شکوه مشعشع برگزار شد !!!! نرفتم چون دوس داشتم از این به بعدشم نمیرم هدفم معلومه کاملا با استادx یک ربع بحث کردم که حرف نزدن توو کلاس و مشارکت نکردن در انجمن علمی و این جور مزخرفات دال بر نفهم بودن نیست و اصلا دلالت بر کفایت و چیزای شبیه به...
-
سکانس سی و ششم
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 21:08
الان ساعت 9 شب این جا تهران ،آی تی ! شدم مث حیاتی : این جا تهران است ساعت... lol... دارم sociology paul horton and... رو می ترجمم انصافا سخته با وحید که حرف می زدم می گفت آخ اینم کتابه انتخاب کردی نثرش مزخرف سال نشر 1960 و... اما به خودم قول دادم تا آخرشو برم خسته نمی شم ترجمش می کنم و میشه ی ردپا از ی آسمون جولی ب...
-
نمی ذارم کسی عاشق نباشه...
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 18:30
اگه دستم به جدایی برسه اونو از خاطره ها خط می زنم از دل تنگ تموم آدما از شب و روز خدا خط می زنم اگه دستم برسه به آسمون با ستاره ها قیامت می کنم نمی ذارم کسی عاشق نباشه ماهو بین همه قسمت می کنم... . . . این هم از احسان خوجه امیری دوست داتنی و زیبا! . . . نوشتن حوصله می خواد این روزا گمش کردم مهمم نیس حالا حالا ها پیداش...
-
سکانس سی و پنجم
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 18:22
نمی دونم امروز چندمه گهگاه احساس می کنم می خورم زمین پا که می شم زمان انگار تندی گذشته و من هنوز چشمام درد میاد آدمک ازت خسته شدم از این که نمی تونم با هات حرف بزنم خسته شدم از این که انقدر مغروری ک... ی حصارر کشیدی دور خودت آدم جرات نمی کنه طرفت بیاد بچگونس اما ازت می ترسم بعد این همه مدت از فرط سردرد گفتم چی بهتر از...